یکم؛
نمیکنی قضیه سیبو تموم؟ فقط یه سیب حروم! باغت آباد ولی تاوون سیبت کرده ماهارو بدجوری کبود...
از حمید صفت.
یه مدت کلاسی مذهبی میرفتم. با روشی جدید قرآن رو تلاوت میکردن که البته از روششون خیلی خوشم اومد. حرف از مسائل مختلفی شد و رسید به بحث سیب خوردن آدم و حوا. گفتیم از داستانی که آدم و حوا گول شیطان را خوردن و از بهشت رانده شدن، عذابشون هم پیدا شدن عورتشون بود.
استاد خندید، گفت واقعا باور دارین؟ تعجب کردیم از استادی که قرآن را بارها تلاوت کرده بود، قرآنی که عین داستان را روایت کرده بود. گفت یک لحظه هم به ذهنتون خطور نکرد شاید این داستان استعاری باشه؟ اصلا در عالم بهشت زمان معنایی نداره که حالا ما میگیم خیلی قبل ها این اتفاق افتاده.
گفت حکایت آدم و حوا نشان از انسانها اعم از زن و مرده که همیشه و هرزمانی توانایی سرپیچی از دستورات الهی رو دارن و پس از هرسرپیچی عذابی به دنبالشونه.
خودم از آن دسته آدم هایی بودم که فکر میکردم واقعیت داره، دقیقا یک زمانی جدّ ما از خوراکی خورده که نباید. اما همیشه ته ذهنم میخندیدم به اینکه اون خدایی که سر هر سوره اش رحیم بودن خودش رو جار میزند، چطور از یک سیب نگذشته؟!
حالا هروقت کسی بیت شعری، کنایه ای، خنده ی تمسخر آمیزی و یا هرچیز دیگری رو متوجه این ماجرا میکنه، به یاد تفسیر استعاریش می افتم.
دوم؛
دو روز پیش پادکستی گوش دادم از رادیو بندر تهران به نام مرگ. همون اول تعریفی از مرگ از اقای الهی قمشه ای شنیدم که مرا دقیقه ها در فکر فرو برد. میگفت مرگ هم مانند هرچیز دیگری تجربه ای بیش نیست.
مثل مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن،ازدواج کردن، مریض شدن و الی آخر. چیزی که همه ی ما از اون میترسیم، تجربه ای که متفاوت تر از بقیه ی تجربه های متفاوت ماست، چیزی که عزیز ترین افرادِ زندگی ما رو ازمون جدا میکنه، همون مرگه. بعد صوت آدم های مختلفی رو پخش کرد که مرگ رو تجربه کرده بودن، همه، بلا استثناء، ترس رو حس کردن اما هیچ کدوم نمیخواستن پایین برگردن! میخواستن همونجا بمونن. اینجا بود که فهمیدم انّا لله و انّا الیه راجعون یعنی چی. فهمیدم ما اشتباهی اومدیم اینجا، اصلا ما رو چه به دنیا!
با این اپیزود با تعاریف متفاوت، شرح های مختلف و واکنش های متفاوت در قبال مرگ اشنا شدم. توصیه میکنم گوش بدین چراکه مرگ سایه به سایه، لحظه به لحظه دنبالمونه مثل یک دوست. دوستی که میخواد مارو از اینجا که هستیم نجات بده.
سوم؛
یک سوم از کتاب ۱۹۸۴ رو خوندم و رسیدم به گفتگوی بینستون و پارسونز. درمورد لغت نامه ی جدید که در دست احداث بود حرف میزدن، لغت نامه ای که به کلمات بسیار محدود ختم میشد. مثلا واژه ی خوب برای چیزی مورد پسند به کار برده میشد و استدلالشون هم این بود که چرا وقتی خوب هست، مطبوع یا لذت بخش و یا هرچیز دیگه ای باشد؟ یا مثلا چرا مقابل خوب باید بد باشد؟درصوتیکه ناخوب کافیه؟! پارسونز گفت هدف ما محدود کردن فکر آدم هاست، با محدود کردن لغات و کلمات، فکر آدمی هم محدود میشود در این صورت دشمنی علیه حکومت وجود نخواهد داشت چون اصلا فکر کسی به دشمنی و خرابکاری قد نمیده!
همینجا بود که کتاب رو بستم و الان سه روز میشه که به همین موضوع فکر میکنم خیلی پراکنده فکر میکنم.
چهارم؛
هربار حرف جدید، فکر جدید و خلاصه هرچیز جدید دیگری که دریافت میکنم، مثل انسانهای خشک زده صبر میکنم، ری اکشنی ندارم، میبینم، حس میکنم، میشنوم و لمس میکنم. بعد که به جان نشست، به نسخه بهتر از قبلم تبدیل میشم، شاید مهربان تر، حساس تر به اطراف و هر "تر"ی که میشه به فضائل نیک اضافه کرد. این رو میتونستم جزء دلخوشی های صدکلمه ایم بنویسم.
- يكشنبه ۶ مهر ۹۹