سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

کاشت برداشت

وقتی کهیرا رو روی دستم دیدم تعجب کردم، چون ده سال بود که ازشون خبری نبود. بعد ازهر کهیر که معمولا سراسر بدنم رو بعد از چند دقیقه میگرفت، بهشون آب خنک میزدم، سردی میخوردم. پای درس که می نشستم، ذهنم یاری نمیکرد، گرمی میخوردم. به شب نکشیده هم جوش میزدم و هم کهیر ناشی از گرمی. روزای بعد با خودم میگفتم اشکال نداره، لوراتادین میخورم، اول صبح یکی مینداختم بالا، حوالی ساعت یک ظهر دیگه نمیتونستم بیخوابی ناشی از قرص رو تحمل کنم، میخوابیدم. شب که میرسیدم خونه دوباره قرص میخوردم. تقریبا هرروز صبح از خونمون تا کتابخونه حرم پیاده میرفتم، با اتوبوس چهل و پنج دقیقه، با تاکسی بیست دقیقه. حرم نزدیک ترین کتابخونه نبود، درواقع کتابخونه ی نزدیک فقط هفت دقیقه پیاده روی داشت. اما اونجا نمیرفتم چون نورش افتضاح بود،مسئولاش بداخلاق بودن، و اکثرا دانش اموزایی که اونجا بودن انقدر خودشونو برای دو سه ساعت درس خوندن آراسته میکردن که من خجالت میکشیدم با صورت بدون آرایش و موهای بسته شده ی هول هولکی بشینم درس بخونم، رقابت بر سر چیزهای خیلی اسفناکی بود خلاصه :) هر شب ناهار فردای خودم و همسرم آماده بود، تا اگه فردا همسرم زودتر رسید خونه چیزی باشه دلشو بگیره. نزدیکای عصر برمیگشتم. تو راه حتما فلش کارتای دست ساز انگلیسی و اسامی مدیریت حتما مرور میشد. کیفم از ماه دوم فقط پر بود از خلاصه ها و کتابای تستی که اکثرا میذاشتم کتابخونه بمونن(کنکور سراسری من حتی کتابای تستی رو با خودم حمل میکردم چون کمبود اعتماد به نفس نمیذاشت بپرسم خانم اون قفسه ها برای چیه؟ میشه منم کرایه کنم؟:)) به خونه که میرسیدم ذهنم رنجور بود ولی بدنم هنوز کار میکرد، پس شام اماده میشد، خونه جمع میشد، لباسا شسته و اتو میشدن و هزار جور کار دیگه. وقت خواب،سرم به بالشت نرسیده بیهوش میشدم. به مامانم گفتم تازه الان میفهمم اون موقعا که بدون بالشت و پتو وسط هال خوابت میبرد چه حالی داشتی و چیا کشیده بودی، جواب داد بذار بچه اول بیاد، نه نه بذار بچه دوم بیاد اونموقع تازه میفهمی، جوابش کمر شکن بود :)) دوباره صبح میشد و دوباره همین منوال. من کنکور ارشدم افتاده بود اسفند، یعنی وقتی که خونه داره راه میره، خرید عید هست و خونه تکونی. 

چند روز پیش جوابای ارشد اومد، حالا من با ویروس جدید و گلودرد چندماهه که همه شون ناشی از قرص خوردن و ضعیف شدن سیستم بدنم و البته سفر دوروزه به عراق هست، بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. اما خب ... فاذا فرغت فانصب :)) پروژه ی جدیدی در راه است. تهران قبول شدم. انقدر از بابت خوشحالم و انقدر مطمئنم که از دسترنج یا روحرنج خودم بوده، که خجالت نمیکشم از گفتن رتبم، از گفتن رشته و دانشگاهم. و خوشحالم که اسمم رو به دانشگاه جزء نفرات برتر ندادم تا تلاشم به اسم اون دانشگاه نخوره. من همه جوره « برای انسان هیچ چیزی غیر از تلاشش نیست» رو زندگی کردم.

مغازه خودکشی

این کتاب رو صوتی گوش دادم، خوبی صوتی بودن کتاب اینکه نمیخواد چشمات هم دنبال متن باشه، همین که بشنوی بسه. از این به بعد بهتر از این آپشن زیبا استفاده خواهم کرد :))

این کتاب برخلاف اون همه تعریفی که ازش شد بنظرم چندان ارزشمند نبود. ایده کتاب جالب بود، داستان مغازه ای که وسایل خودکشی رو به آدمای ناامید میفروشه، کالاهای با کیفیت که تا حد ممکن خودکشی اونارو تضمین کنه :)) نویسنده بیشتر به اتفاقا توجه داشت تا به چرایی اتفاقا و این منو اذیت کرد، یهو مثلا میدیدی مادر داستان عوض شد، اینکه چی تو ذهنش پیش اومد یا به چیا فکر میکرد رو نویسنده توضیح نداد. ضمن اینکه اصلا شخصیت پردازی مفصلی نداشت، خیلی سطحی بود. بنطرم خیلی بیشتر از اینا جای مانور داشت. انتهای داستان غیرمنتظره بود ولی برای من قابل پیشبینی (تعریف از خود نباشه:) که بازم مخاطب رو با سیل سوالات تنها گذاشت: چرا اینکارو کرد؟

 

+ این روزا شما چی میخونین؟

دو امام مجاهد

آدم وقتی کاری رو جار میزنه از قبل، هیچوقت انجامش نمیده. از اول محرم حتی تو پیج اینستام میگم میخوام همرزمان حسین رو بخونم اما دو امام مجاهد قسمتم شد.

کتاب توضیح خاص نداره الا اینکه مجموع سخنرانی رهبر من باب صلح امام حسن علیه السلام و قیام امام حسین علیه السلام مجموعا در اینکه جمع شده. اینکه هدف قیام چی بوده و با چه پیشینه های  اجتماعی و سیاسی صورت گرفته. بخش امام حسن علیه السلام برام مفید بود و تا حدی قیام عاشورا. متن کتاب چون از روی سخنرانی نوشته شده کاملا روان و خوندنیه، جاهایی تکرار داره چون گاهی این سخنرانی ها تو فاصله های زمانی چند ساله جمع آوری شدن، ولی نه اونقدر که اذیت کننده باشه.

همین :))

در مسیر اطلسی شدن ، در حال آپدیت تا اخر تابستون

این ایده و چالش قشنگی بود. نه اینکه تا الان جلبک باشم، اما نتونستم انتظاری که از خودم دارم رو برآورده کنم. پس من هم میپیوندم. اینطوری هم بیشتر سمت وبلاگ میام و هم بیشتر از کتابا میگم و همِ هم بیشتر به کارایی که مدت هاست تو ذهنمه میرسم :))

بذارید بگم از اول تابستون چیشد، فوت ناگهانی شوهر خالم رو اینجا گفتم و ما تازه از بیست تیر تونستیم خاله رو آروم کنیم و کم کم برگردیم به روال زندگی، منظورم از ما من و خواهرمه، مادرم همچنان پیش خاله میموند، دخترخالم با اینکه همش میگفت مامان باید زندگیمونو کنیم، دنیا برای ما صبر نمیکنه، اما همچنان گیج و منگِ غم بزرگش بود. خلاصه بعدش رفتم سراغ آزمونی که دوازدهم تیر داشتم، خیلی نخوندم اما ناخونکی زدم، دوازدهم که رفتم سر جلسه فهمیدم هم منابع اختصاصی و هم تخصصی رو اشتباه خونده بودم :))) فلذا عملا انگار چیزی نخونده بودم. در تاریخ تحصیلم این سوتی سابقه نداشت، سر جلسه یکم حرص خوردم اما بیشتر خندیدم، بعد آزمون هم زنگ زدم همسرم با قهقهه همه چی رو گفتم، حرص خورد بهش گفتم بخند بهم، حرص چی رو میخوری؟

بعد دو روز ولگردی! رسیدم به پست نرگس، که البته همون روزش من دست به کار شده بودم، ولی دیگه حوصله نوشتن نداشتم. 

اما بعد ...

  • روز اول:

امشب در حالیکه با قهوه سر پا هستم و داره آهنگ محبوب زیبا زیر باد کولر تو خونه ی خالی پخش میشه این رو مینویسم. از صبح که هشت یا هشت و نیم باشه، میخوام این جدولی که زهرا نجاری گفته رو تو بولت ژورنالم بنویسم اما پشت گوش انداختم. الان که نه و ده دقیقه شبه میخوام بنویسم تا از فردا پرش کنم.

پارچه ها از دیشب وسط هال خونه بودن، یه کیسه کوچک با نمد درست کردم برای موقع های پریودی تو کیفم باشه و از این به بعد محتاج ضروریاتم نشم. روسری مشکی ام که نخیه خیلی دم دستی طور بود، میخواستم یکم خوشگلش کنم تا مهمونی ها هم بپوشمش، از قبل تور خریدم و به دو ضلعش تور زدم، با ترس و لرز. واقعا تو کار دوخت و دوز افتضاحم. حس میکنم این دو روز انقدر گند زدم که دستم اومده پارچه رو چطوری زیر چرخ بگیرم یا اگه نخش کشیده شد چیکار کنم. یه پارچه دیگه که رنگش بادمجونیه هم دارم، مونده وسط خونه اونم تو صف روسری شدنه. تازگیا همش میخوام روسری های ساده با رنگای مختلف داشته باشم.

روایت انسان از مدرسه مبنا رو ثبت نام کردم و از کرده ی خویش خشنودم. چون میخواستم به جای این دوره پنج تا دفتر و دوتا روکش کوسن بامزه از گروه اردیبهشت بخرم یا چهارتا کتاب از یه پیج اینستاگرامی. پولش رو دادم به دوره. این که میتونم رو خواسته های دلم پا بذارم خوشحالم میکنه.

امروزم قند مصنوعی کمترخوردم، فقط یه قاشق چایی خوری حلوا. اونم واقعا نیاز داشتم. چشمم رو بستم به یه سبد پر از کیک و بیسکوییت و شیرین عسل تو یخچال و آخخخخ از اون خرماها که وسطشون گردوئه (نفس خویش را امروز زیر پا له میکند).

حدودا یازده ظهر رفتم خورشت بامیه بذارم، از اول ازدواج اولین بار بود. خیلی خوشمزه دراومد.

انگورایی که خشک کردم تا کشمش بشه مثلا رو هم اوردم آشپزخونه تا بریزم تو ظرف.

در های ظروف شیشه ای رو هم دراوردم شستم و خشک کردم تا فردا اسپری رنگ بزنم یه دست بشه.

هنوز کتاب نخوندم، اونم بخونم حجت رو تمام کردم بر خودم.

 

  • روز دوم و سوم:

دیروز واقعا زور زدم تاکار مفید انجام بدم، ما حصلش شد هیئت رفتن! چون از نظر روحی دلم میخواست اون هیئتی که سخنران خوب و مداحی کوتاه داره برم. یه هیئت جمع و جور. خداروشکر. عصری خواهر و مادرم رو دیدم بعد چند وقت. تمووووم حرفایی که سه روز تو دلم مونده بود به خواهرم گفتم :) غیبت مادرمم کردم :)) الان میگید چه هیئت رفتنیه که غیبت میکنی بعدش؟ نخیر. این حرفارو قبلا به خود مادرم هم زدم و خواهرم هم از قبل با او ویژگی های مادرم آشنا بود و درکل حرف جدیدی نبود و اساسا غیبت محسوب نمیشد. خلاصه که خودمو خالی کردم. این سه روز اندازه یه هفته بهم سخت گذشت. خوبه که آدما کنارشون افراد امنی رو داشته باشن که بدون ترسی حرفاشونو بگن. 

دوماه پیش که تنهایی رفتم قم تا پیش دوستام باشم، یکیشون گفت به بقیه وقتی فلان حرف رو میزنی همش ایراد میگیرن و استرس میندازن به جون آدم، وقتی به سرکار گفتم گفت عه؟ خب ان شاءالله که درست میشه چیز خاصی نیست. کلی خوشحال شدم. ازم به عنوان یه آدم استرس ببندازِ گیرِ فضول یاد نشد :)) 

 

امروز روسری بادمجونی رو دوختم و پوشیدم واقعا خوشم میاد از رنگش. باز یکم خیاطی کردم. کتاب خوندم ولی به ضبط ویدیو و آپلودش نرسیدم درحالیکه باید دیروز اینکارارو میکردم. ظهری رفتم هیئت زنونه ای که دوستم معرفی کرده بود تا رفتم تو متوجه شدم ای بابا اینجا که خونه دوست مادرمه :) روز اخرش بود. هیئتش یه جوری قشنگ و شیکه و یه جوری تو پذیرایی سنگ تموم میذارن که با خودم گفتم تو با این بودجه کمت میخوای روضه بگیری؟ یه پای اینا که نمیرسی. خانم جلسه ای همون موقع گفت یه وقت با خودتون نگین من که پول ندارم پس بیخیالش!  خودتونو از دم و دستگاه امام حسین جدا نکنین شده فقط باشید یه گریه کن، یا کسی که یه استکان برمیداره میذاره آشپزخونه.  

 

  • روز چهارم و پنجم:

دیروز خیلی نتونستم ار خاصی کنم اما حداقل رفتم سراغ عربی، استارتشو زدم تا دیگه بیشتر از این برام غول نشه.

امروز هم حسابی عربی خوندم هم تو کلاس داوطلب بودم(قدم بزرگیه)  کلی هم سوتی دادم :)) گردگیری کردم وبالاخره مخذن جاروبرقی رو عوض و کردم. شما نمیدونید وقتی یه خانم خانه دار وسیله ی پر استفاده اش خراب میشه و مدتها همونطور باهاش کارمیکنه یعنی چی!رفتم فروشگاه و چندتا وسیله خریدم یه قوری زررررد با اون همزن های کوچک، همیشه درگیرم سر مخلوط کردن نسکافه یا ماسالا با شیر سرد! خلاصه امروز روز مفیدی بود مخصوصا اینکه خودمو قانع کردم بابا یه امروز رو ظهر یه چرت بزن(داشتم شهید میشدم دیگه). چرتم یه ساعت طول کشید.

 

  • روز ششم و هفتم:

انگار یه روز درمیون به خودم استراحت میدهم :) روز ششم تقریبا هیچ کاری نکردم جز اینکه اخر شبی رسیدم به کتاب خوندن و سروسامون دادن به مقرری هام.

روز هفتم بالاخره خونه رو جارو کردم، طی کشیدم، روفرشی رو جمع کردم چون دیگه واقعا ازش بدم میومد و  دلم برای فرشم تنگ شده بود. امروز به این نتیجه رسیدم روزایی که زود از خواب بلند میشم نیاز دارم به خواب بعد از ظهر درغیر این صورت بقیه روز تا اخر شب رو نه اونقدر انرژی دارم که به کارام برسم و نه اونقدر خستم که بیهوش شم! 

 

  • روز هشتم الی چهاردهم:

مثلا میخواستم تند تند به وبلاگ سر بزنم :))

دقیقا نمیدونم کدوم روز چیکار کردم ولی سرفصل خبر ها:

گلدوزی رو شروع کردم و احتمالا فردا روی لباسام بدوزم دیگه.

دو روز روضه گرفتم خونمون. از بهترین تصمیمات عمرم. حالا نه اینکه خیلی عمومی باشه ها، فقط خودمونی ها اومده بودن. با پذیرایی ساده. حتی سخنران هم به دلم ننشست یه جوری شده بود که فقط میخواستم طلسمش رو بشکنم، ان اشاءالله سال بعد جبران امسال میکنم.

لپتاپم رو از برادرم گرفتم برای چند روز تا بتونم بیام اینجا راحت بنویسم واقعا یکی از دبایل کم نوشتنم اینه که اون یکی لپتاپ چندتا از کلیدهای پراستفادش دراومده و نمیدونم چطوری باید تعمیرش کنم.

موقع روضه گرفتن بخش سرامیکی خونمون رو با روفرشی پوشوندم تا جا بیشتر باشه برای عزادارا، الان جمعش نکردم، واقعا خوبه که بخش عظیمی از خونه پوشیده باشه کمتر احساس سرما دارم الان.

این چند وقت واقعا مدیریت مالی زیادی به خرج دادم:)) انصافا نمیدونستم اینطوری هم میتونم سر کنم! خوشم اومد :))

امروز خواهرم منو نقد کرد، نه اینکه نقدی باشه فقط مختص خودم. بلکه همه دارنش حالا منم دارمش در ابعادی. باعث شد تو فکر برم، چون چندین ماهه در تلاشم موقع گفتار و رفتارم با دیگران اون مورد رو رعایت کنم و الان فکر میکنم شاید به اندازه ی کافی نبوده!

حدودا سه روز پیش رفتم دکتر گوش و حلق و بینی (واقعا نمیشد یه اسم کوتاه برای این تخصص انتخاب کنن؟) بعد چندین ماه گلو درد که همه دکترا فکر میکردن از حساسیته، این دکتر گفت از معده اته و من جدا متعجب شدم، دیگه گفتم از این به بعد ادم وقت بذاره یه سری بیماری های ریز ریز که چندوقته داره اذیتش میکنه رو بره دکتر ببینه واقعا چشه خب! نه مثل من که حتی اگر مریض باشم دکتر رفتنم نمیاد.

جودی آیوت رو بدون سانسور دیدم، میخواستم بفهمم آخرش این کارتون بچگی هام چی میشه. لذت بخش بود :))

 

  • روز پانزدهم:

امروز بقایاس روضه رو جمع کردم یه سری وسایل از نظمش خارج شده بود، اونارو جابجا کردم.

دوتا شلف کنار تختمون داریم، دیزاینشو عوض کردم که از همه تابلوهاش استفاده بهینه بشه. رگالمونم بالاخره یه دستی کشیدم، وقتی نظمش برگشت انگار راحتی خیال به سراغم اومد!

بالاخره مچ استین تونیکم رو گلدوزی کردم، خیلی خوشگل شد :)))

گواهینامم اومد! البته که این اطلسی شدن نیست چون خیلی قبل تر شده بودم ولی به هرحال خواستم ذوقشو اینجاهم بریزم.

گوشمو پرسینگ کردم، بالاخره کاری رو انجام دادم که فکر میکردم برای خفناست! ولی وقتی انجام دادم انقدرم خوشحال نشدم، بعد اینکه خوابیدم فهمیدم خوشحال نشدنم بخاطر خستگیم بوده و در حال حاضر در پوست خودم نمیگنجم :")))

اما رو دوباره دستم گرفتم، از روند آروم و یواشش و اینکه اینطوری داره روال زندگی رو بیان میکنه خوشم میاد، نیازش داشتم. عادت خلاق رو هم امروز دوباره شروع کردم این کتاب  محشره، حتما بخونین.

 

  • روز پانزدهم تا نمیدونم چندم(شما فکر کن بیست و دوم)

یه پروژه دوخت و دوز و گلدوزی راه انداختم که تموم شد. چیز خاصی نبود البته. یه کیسه کوچک با طرح یه دسته گل روش. اما برای من بزرگ بود و خاص :)) 

این چند روز بیشتر از قبل به حمایت های همسرم پی بردم، منظورم اینکه بیشتر میبینمشون و قدرشونو میدونم.

گره های ذهنی ام باز شده، گوش شیطون کر دارم مینویسم به خاطره نویسی تقریبا هرروز مینویسم.

ویدیو ضبط کردم، هنوز ادیت نکردم و دارم به این فکر میکنم که آیا واقعا حضورمن واجبه؟ میتونم حرفی برای زدن داشته باشم یا نه؟ من اینطوریم که هرچند وقت یک بار این سوال های اساسی رو از خودم تو هرزمینه ای میپرسم و هربار باعث میشم که عقب بیفتم، چون برای پاسخ دادن بهشون نیازه که در کنج عزلت خودم کز کنم و شروع کنم به شکافتن خودم :))

 

الغارات

شده کتابی رو بخونید بعد بگین من تا قبل این چیزی نمیدونستم؟ یا بفهمین یه عمره که حقیقت رو کامل بهتون نگفتن؟ الغارات برای من همچین کتابی بود. یه کتاب قدیمی از دل تاریخ. نقاط مبهم رو روشن می‌کرد. دوسال آخر حکومت امام علی، بعد جنگ های جمل و نهروان و صفین، سالهایی بود که داشت فراموش می‌شد‌ ولی این کتاب نجاتمون داد! سالهایی که معاویه به غارت سرزمین های امام علی پرداخت و هرکاری می‌کرد تا اون حضرت تضعیف بشه تا جایی که معاویه لعنت الله علیه سردارهاشو می‌فرستاد به سرزمین های امیرالمومنین و مومنین رو می‌کشت و غارت می‌کرد اما کسی نبود که حمایت کنه از این مردم مظلوم، امام علی بارها و بارها طی نامه ها و سخنرانی ها مردم رو به جهاد فرامی‌خوند ولی جوابی نمی‌گرفت، اونجا بود که امام گله می‌کرد خدا منو از شما و شمارو از من خلاص کنه! کقتی این کتاب رو خوندم تازه متوجه شدم چرا بعضی نامه های نهج البلاغه و بعضی سخنرانی ها انقدر درش شکایت و درد هست، چرا انقدر امام ناراحت هستن و دلگیر.

وقتی نامه های معاویه لعنت الله علیه رو می‌خوندم و یا توصیه هاش به سردارا و والی هاش واقعا هیچ فرقی در ظاهر بین اون و امام نبود، تونستم معنای مخلوط شدن حق و باطل رو درک کنم، معنای نفاق رو.

کتاب واقعا روان نوشته شده، کاغذهاش کاهی و سبکه، کم حجمه و زود خونده میشه. خداروشکر خدا بهم توفیق داد با این گروه همراه بشم برای همخوانی این کتاب ارزشمند.

------

پی نوشت:

نمیدونم اگر چیزی به پست قبلی اضافه کنم ستاره روشن میشه یا نه. اما واجب دونستم ذیل توضیح این کتاب یه مطلبی هم بگم.

وضع ما در این کشور عزیز، خیلی خوب شای نباشه ولی بد هم نیست اما به سمت و سوی بدی داره میره. مقصرش هم ما ملت هستیم هم مسئول. ما در حق این انقلاب کار زیادی نکردیم که این همه هم انتظار ازش داریم! به شخصه که نکردم ... 

الغارات به وضوح نشونم داد که حتی تو حکومتی که عدالت و حقانیت امام علی علیه السلام اجرا میشه باز هم کسایی هستن که خطا کنن، مملکت رو به گند بکشن، بچاپن و فرار کنن! حکومت فعلی نه حکومت امام علیه و نه حکومت معاویه! نمیدونم چطور بعضی ها انتظار دارن ما به کل این حکومت رو بکوبونیم وقتی حتی جایگزین مناسب، برنامه ریزی دقیق و حتی در جنبش های به ظاهر انقلابی خودشون دارن لنگ میزنن. نمیدونم چطوری دارن همه نهاد های این حکومت و مسئولاش رو با یه چوب میرونن! من هم میخوام اصلاحات اساسی انجام بشه به قول معروف حجامتی بشه و این همه مسئول کثیف و لجن از تن این نظام خارج بشه، بله من هم ناراضیم! ولی خوبی هاش رو هم میبینم اینکه انرژِی این کشور با اینهمممه اسرافی که میشه بازم هم جوابگوی غالب جامعه هست، اینکه اکثریت جامعه در حداقل های زندگی اشون نموندن، اینکه من میتونم اینارو بنویسم و یه کسی درست مخالف حرفای من با توهین و فحش  و ناسزا به اولین فرد این حکومت حرف هاش رو بزنه، اینها اصلا قابلیت نادیده گرفتن نداره. مخاطب این حرف هااول خودم هستم، منی که نه تاریخ این کشور رو درست بلدم و نه قوانین اش رو، منی که حتی در بحث های اجتماعی و رفاه شهروندی کوتاهی میکنم و از اخبار دوری میکنم، من که دیگه حق ندارم بنالم وقتی وظیفم به عنوان شهروند، مسلمان، خانمی که دغدغه خانواده و نسل آیندش رو باید داشته باشه رو انجام ندادم و کوتاهی کردم. 

این همه نوشتم تا همون حرف معروف باشه، قبل اینکه بگین انقلاب برای ما چه کار کرد، بگین ما برای این انقلاب چه کاری کردیم.

بیست روز گذشته

غروب که شد رفتیم لب ساحل تا شب آخر رو شب نشینی کنیم. گوشی مامان زنگ خورد، داد زد گفت چرا؟ چه جوورییی؟ بابا گوشی رو گرفت، مامان که دستاش آزاد شده بود شروع کرد به خود زنی. من از وسط بساط کارت بازی زیرخاکی و تخمه ها و گوشی ها رد شدم تا جلوی مامان رو بگیرم. حادثه همین طوری رقم خورد، بدون مقدمه، بدون آمادگی. شوهرخالم فوت کرد.

شاید با خودتون بگید شوهرخاله زیادم نزدیک نیست، یا اووو فکر کردم مادر بزرگی خدایی نکرده مادر پدری فوت کرده. بله ما هم فکر میکردم خبر فوت هرکسی باشه الا یه مرد پنجاه و دوساله ای که پدر خودش انقدر حالش بده که دکترا جوابش کردن، یا فکرمیکردیم خبر فوت مادر بزرگ صدسالم باشه(ماشاءالله؟). ولی نبود. ولی شوهرخالم دور نبود. برای درک جمله ی آخر باید با یه نسبتا غریبه که نسبت فامیلی هم دارین سالها وقت بگدرونید، بچه های هم رو بزرگ کنید، مسافرت ها برید، وقتی بچه ها بزرگ شدن درگیر تحصیلات و پیدا کردن شغل برای اونا باشید، هرجا پول کم بود جیب این خانواده و اون خانواده نداشته باشید و از همه مهم تر غمخوار و همدل هم باشید و پدرها مثل دو برادر ،که اتفاقا از نظر شخصیتی خیلی به هم نزدیک نباشن، رفیق هم باشن.

شوهرخالم رفت و از خودش یه پسر پونزده ساله عین خودش، هم خلقیات و هم ظاهرا، و یه دختر بیست و شش ساله ،که دوسال بیشتر نبود ازدواج کرده بود، به جا گذاشت.

اول به ما گفتن تصادف شده همین. تصمیم بر این شد فردا بعد نماز صبح یه سره برونیم تا تهران. اون شب کسی درست نخوابید. بابام انقدر غمگین بود که فرمون رو داد دست دامادمون و تا اهر مسیر به بیرون نگاه میکرد یاهماهنگی هارو انجام میداد. من بابام رو انقدر غمگین ندیده بودم، جیغ مادرمو نشنیده بودم، گریه های دایی ها و خاله و هق هق پدر بزرگم رو اصلا. این اولین غم ما بعد از سالها بود. درواقع غم خواهرم و من، و هرکسی که همسن ما یا کوچک تر بود تو اون خانواده. 

بعد که از جزِئیات تصادف سر در میاوردیم، درعین باورنکردنی بودن، برای من یه جورایی مضحک هم بود. یه راننده ی آمبولانس که تو کل فامیل رانندگیش مثال محتاط رانندگی کردن بود، حالا با موتور، وقتی کلاه استاندارد و سالمش رو به گفته ی پلیس، سرش نذاشته بود، تو لاینی که برای موتور سوارا نبود زیر کامیون میره و جونشو از دست میده. گاهی که نه، همیشه فکر میکنم خدا ما آدم هارو مسخره میکنه، شایدم میخواد بفهمونه که هیچی نیستیم، چیزی که عیانه، برای همینم مرگ مارو گاها خلاف سیر زندگیمون رقم میزنه. مگه نمرود نبود که با اون همه برو بیا با یه پشه کشته شد؟ 

وقتی از اول تیر میگذشت، آدم های زیادی که حتی خالم نمیشناخت شون میومدن برای تسلیت، غیر خوبی نمیگفتن. شد مجلس ختم، شب هفتم،از این به بعد دخترخالم هرچه قدر منتظر آخر هفته ها میشد بازم نمیتونست پدرشو ببینه. بابام خیلی واسه مجلس دوندگی کرد، هر باز که زنگ میزد نمیخواستم صداش بزنم جانم بابا؟ فکر میکردم دخترخالم الانه که بشنوه، یا وقتی میومد پیش خانم ها همش میخواستم بگم برو، دخترخاله تو رو میبینه یاد باباش میوفته. مجلس ختم طوری تموم شد که هرلحظه دوست داشتم سینی پذیرایی رو بذارم زمین و های های گریه کنم، اونجا بود که خواهرم گفت حالا میفهمم چرا مجالس ختم سنگینه، دل خوشی برای پذیرایی نداریم، حتی نمیخوایم به مهمونا بگیم خوش اومدین یا ممنون که اومدین، واسه چی؟ داشتم بهش نگاه میکردم، از دلم گذشت اگه خواهرم از دنیا بره یا هرکسی از عزیزانم، این غم تا چه حد میتونه رو سینم سنگینی کنه؟ تا چه وقت میتونم تند تند پلک بزنم که اشکا برن یا با دهن نفس بکشم تا درد بغض خفم نکنه؟ دقیقا چند وقت بعد میتونم مثل خاله بگم خدایا من راضیم؟ گریه کردم.

الان که حدودا بیست روز گذشته خاله هنوز گیجه، پسرخالم از خونشون میترسه و دخترخالم سرشو با کار گرم کرده تا یادش بره ولی میشنوم که غذا نمیخوره. 

نمیخوام متن رو دوباره بخونم، همین الانم زوری جلوی اشکامو گرفتم. ببخشید برای غلط ها. بازم اضافه میکنم بهش چون این بیست روز فقط این نبود.

 

-------------------------------------------

 

چند روز بعد خبر دادن عمه ام از مکه داره میاد. ولیمه رو قرار شد روز پنجشنبه همون مسجی که برای شوهرخالم ختم گرفتیم، بدن. از این تناقض خندم گرفت. چند روز پیش میخواستم وسط اون مسجد گریه کنم و بارها جلوی خودمو گرفتم اما حالا باید شاد باشم و به همه خوش آمد بگم؟ من از کارای خدا سر در نمیارم.

پنجشنبه اول رفتیم سر مزار، مزارای جدید همیشه پنجشنبه ها شلوغه و تقریبا میتونی همه ی اون کسایی که تو محله اعلامیه ترحیمشون رو زدن رو پیدا کنی، با خانواده های داغدارشون. وقتی میخواستم از خاله خداحافظی کنم کلی گریه کردم و معذرت خواهی. میخواستم بفهمه من دلم با مراسمی نیست که همه توش شادن. رسیدیم مسجد. وقتش بود لباسای مشکی رو عوض کنیم. اما ترجیح دادیم مانتو ها سر جاشون باشه و عوضش روسری هارو روشن تر کردیم. دیدار جمعی با فامیل پدرم بعد دو سال کرونا و مشغله های بعدش تجدید دیدار خیلی خوبی بود فقط کاش تو حال خیلی بهتری انجام میشد.

از همه اینا گذشته خبر ازمونهای استخدامی و جواب ارشد اتفاقایی بودن که حواسمو پرت میکردن. شدم مثل یه آونگ که روز به روز بین شادی و غم تکون میخورم و مگه زندگی غیر اینه؟

دزدی همیشه بد نیست

بعد از گذروندن سخت ترین و شلوغ ترین روزای زندگیم دارم این پست رو مینویسم. خاموش میخوندمتون. ولی نه وقت و نه حوصله نوشتن رو داشتم. یه پست جدامینویسم که این تقریبا بیست روز رو چطور گذروندم.

مدتها بود عنوان این کتاب توجهم رو جلب کرده بود تا اینکه نمایشگاه کتاب امسال خریدمش. از نشر اسم. مخصوصا اینکه نویسنده خانم بود، چند روزه دارم سعی میکنم که از نویسنده های خانم بخونم بیشتر. 

تصور کنید یه پسر نوجوون هستید که عاشق کتابین، پدر ومادر ندارین، از طرفی توی کوره پزخونه زندگی میکنید که سواد داستن و کتاب خوندن درش ممنوعه، به شدت چشماتون ضعیفه جوری که چند روز بعد بهتون خبر میدن باید به تاریکی عادت کنی چون بیناییتون رو دارین از دست میدین. چه حسی دارین؟ 

فضای کتاب همین طوریه ضمن اینکه امین، شخصیت اصلی داستان، سعی داره به بقیه بچه ها هم سواد یاد بده و اگاهشون کنه. برای من فضای جنگ نرمی که با کتابا و اگاهی دادن به اون جامعه کوچک انجام میشد، خیلی جالب بود.

نثر کتاب خیلی روونه و جذاب نوشته شده، خیلی کتاب قطوری نیست، فضای شادی نداره ولی غم خفه کننده مثل کتابای خالد حسینی هم نداره :) انگار تو تاریکی از یه روزنه نور میتابه و این نور گاهی کم سو تر از همیشه است و گاهی به کل اتاق میتونه روشنایی بده. 

پیشنهاد میکنم بخونید حتما. شما این روزا چه کتابی میخونین؟

روزمرگیِِ بیست خرداد

صبح تا از خواب پامیشم زنگ میزنم به بابام، میدونم سر هروعده میاد به مادربزرگ غذا میده میره، بهش میگم داری میای این طرفا میتونی منو برسونی مترو؟ بابا همیشه قبول میکنه حتی اگه اون سرشهر باشه و یه عالمه کار روی سرش ریخته باشه.

از هفته پیش دارم دوتا قطعه عکس سه در چهار با چادر، بدون روتوش و آرایش میگیرم تا فرایند فارغ التحصیلیم جلو بره، میترسم برای ارشد دانشگاه بعدی گیر بده(البته اگه قبول شم، دعا کنین برام.) دیشب عکس رو چاپ کردم، مدارک رو اماده کردم و حالا میذارمش کنار پرونده ی رانندگی تا موقع برگشت برم آموزشگاه وقت آزمون آیین نامه بگیرم. قرص مفنامیک هم میذارم چون از همین اول درد رحمم شروع شده و بقیشو خدا میدونه.

نه و ربع سوار مترو میشم. متروی تهران خیلی عجیببه، همیشه پر رنگ و لعابه و همه جور ادم با هر تیپ و شخصیتی میبینی. یکیش خود من، یه دختر که تا میرسه به واگن یا زود میشینه یا ایستاده کتاب دستش میگیره بعد بدون اینکه خودش متوجه شه، سر هرخط چهره اش عوض میشه. کتابم رو تموم کردم، یه جاهایی میخواستم گریه کنم یا بلند بلند بگم: اَااا / برگاممم/ چیییی ؟؟؟.. یازده و ربع وقتی که دو تا خط عوض کردم میرسم به میدون، تازه بعد از اینکه تاکسی یا اتوبوس سوار شدم و بعد ده دقیقه پیاده روی، میرسم دانشگاه. با خودم فکرمیکنم قبلا چطوری این همه راهو یک ساعتو ربعه میومدم، چرا الان دوساعت طول کشید پس؟! مسئول دانشگاه قبول نمیکنه عکس رو. میگه لبات رژ داره. هرچی میگم نه میگه خب ادیت کرده طرف. میگه واحد برادران گیر میده پرونده رو برمیگردونه، یه عکس دیگه بیار. میگم واحد برادران به خاطر شئونات اسلامی میگه بدون ارایش و با چادر عکس بندازم بعد انقدر به لبام نگاه میکنه که دربیاره رژ زدم یا نه؟ قبول نمیکنه. بهش نمیگم دو ساعت طول کشید بیام یا دیروز هم که جمعه بود بجای کوه نوردی رفتم کلاس رانندگی تا الان برسم اینجا. هیچکدومو نمیگم. برمیگردم.

ابجیم تو گروه خانودگی پیام میده کی میری مشهد؟ جواب میدم فردا.سفارش خرید میکنه. میگم نمیای خونه مامان؟ چون دلم براش تنگ شده. میگه اگه دعوت کنه میرم. منم ایموجی خنده میفرستم به نشونه اینکه به همین خیال باش خواهر من!

تو راه همسر میگه دارم برمیگردم، میخوای بیای فلان ایستگاه باهم برگردیم؟ قبول میکنم. حالا افتاب تیزتر شده و گرم تر. میرسم به فلان ایستگاه، از میدون آزادی و مردمی که خسته از کار تو ترافیک منتظر حرکت مورچه ای ماشین جلویی هستن خوشم نمیاد. حس مردگی میده بهم. همسرم هم تایید میکنه. انقدر گرمه که دوست دارم فحش بدم و بدخلقی کنم. نمیخوام چادر بپوشم و با رنگ مشکیش به این گرما جون تازه تری هم بدم، اصلا دوست ندارم حتی از خونه بیام بیرون. همسر پیاده میشه یه نوشابه خنک، دوغ آبعلی بزرگ برای من با کولوچه میگیره. از ترکیب بی ربطش و بطری بزرگ دوغ خندم میگیره. ده روز دیگه تولدشه، از الان حوصله شام پختن و تولد گرفتن ندارم.

جلوی اموزشگاه پیاده میشم، پروندم رو میدم و صدتومن هم پیاده میشم. هزینه های رانندگی هیچ جوره تو کتم نمیره، هزینه کلاسِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای میدم و نهایتا کلاسم یک ساعت طول میکشه. از اونطرفم برای هر نفس کشیدنی باید پرداختی داشته باشم، از افسرایی که بیخودی ازمون اولی هارو رد میکنن و دوباره باید هزینه جلسه بدی بدم میاد. 

به خونه که میرسیم غذا نداریم، خستمه. همسر دمی گوجه میذاره، دیگه نمیگم معدم درد میگیره یا از سردی رحمم باز شروع میکنه به درد گرفتن. میخورم چون هم گشنمه هم بوی برنج خیلی به دلم میشینه، تازه اونم با خستگی لطف کرده درست کرده. بعدشم رفت سر کار دوم. با یه کار هزینه ها جور در نمیاد.

میرم پای ادیت ویدیو، اپلودش و ... قهوه خوردم تا خوابم نبره. باید کارامو تموم کنم،فردا میریم مسافرت و دلم نمیخواد موقع برگشت با میوه و سبزیجات پلاسیده یا خراب شده مواجه بشم.

عصر های کریسکان _ با تاخیر

قرار بود دهم از این کتاب بنویسم، نشد. یادم رفت بنویسم تو دفتر برنامه ریزیم، این سه روز حسابی سرم شلوغ بود، جوری که منِ بیزار از خواب همش خوابالو بودم و دنبال فرصت برای خوابیدن. این شد که من به قولم برای نوشتن این پست پایبند نبودم، البته اینارو نگفتم که دلیل موجهی باشه. ناراحتم از خودم. امروز موقع تمرین رانندگی مربی هر سری توضیح میداد و می‌گفت این که ساده است چرا انجامش نمیدی؟ هربارم با لحن ناراحت تری می‌گفت. تو دلم می‌گفتم حق داره خودمم ناراحتم از خودم، حداقل خوبه که کوتاهی خودمو گردن کسی یا چیزی یا شرایطی نمیندازم.

بگذریم ...

من اهل دفاع مقدس خوانی (؟) نیستم، از وقتی کتابای جلفی مثل یادت باشد (به طرفداراش برنخوره حالا:) افتاد به تورم، دیگه سمتشون نرفتم، تا اینکه پویش وبلاگی‌ رو دیدم و گفتم بذار یه امتحانی کنم. عجب کتابی بود! زیبا، روایت آسان، روان، مرتبط با امروزه، گیرا، جذاب. اصلا من نمیتونم تصور کنم چطوری یه آدم این همه اتفاق میتونه براش بیافته و آخم نگه! چطوری یه خانواده اینقدر همراهه و مرد خونه بدون اینکه نگرانِ گفتار و اعمال خانوادش باشه، همسرش با نهایت تدبیر کارارو پیش میبره! بعضی خانم ها تو داستان ها خودِ نقش اصلی ان، فرمون دست اوناست، خانمِ عصرهای کریسکان پشت نشسته بود راننده رو پشتیبانی می‌کرد :)  اینم یه جورشه.

داستان خسته‌تون نمیکنه. مطمئن باشین. انقدر سیر اتفاقا تند تند و بدون جزئیات زیادی پیش میره که هی میخواین ببینین تهش چیشد؟!

داستان درمورد امیرسعید زاده است که خیلی یهویی وارد جریان مبارزه با شاه میشه، بنده خدا حتی نمیدونه داره چیکار میکنه و اینا کین، اونا کین ... تا اینکه انقلاب میشه و جریان کومله و دموکرات اوج میگیره تااا دفاع مقدس و اسارت امیرسعیدزاده داستان ادامه داره. البته که اقای سعید زاده آخرش میفهمه کجای این پازل انقلابه :) و وقتی هم می‌فهمه یه کارایی از دستش برمیاد که فقط اون می‌تونه، بعضی عملیاتا با اینکه پشتش سعید زاده بوده اما بخاطر نحوه انجامش و سختیش همه میفهمیدن کار اون بوده. خدا روحش رو شاد کنه، سال ۱۴۰۰ بخاطر بیماری فوت می‌کنن. نمیدونم این بیماری برای اسارت بوده یا ربطی بهش نداشته، نمیدونم خانمش هنوز هم زنده هستن یا نه.

کتاب رو بخونید، لذت ببرید از وجود همچین انسانهایی، حظ کنید از انقلابِ به حق، ذوق کنید از الانِ خودمون، اسایشِ غیر قابل تعویض با چیزی.

تو مترو که می‌خوندم انقدر حالات چهرم عوض میشد که دو سه نفر میپرسیدن داری چی می‌خونی؟ :))

سر خاروندن وقت میخواد!

چند روزی هست که کلاس رانندگیم شروع شده، بعد از بارها سعی و تلاش. یه موقعایی انقدر پول کم میاوردم که نمیتونستم ثبت نام کنم یه موقعایی هم کلاس پشت کلاس ردیف میشدن. مهارت رانندگیم خوبه خداروشکر، مربی جلسه دوم منو برد اتوبان، خیلی وقت بود منتظر بودم رانندگی یاد بگیرم، فکر میکنم این اشتیاق خودش باعث یادگیری سریعه. هرزمان که همسرم مریض میشدن یا مادرپدرم به مشکل میخوردن، خودم رو سرزنش میکردم که چرا بلد نیستم برونم. بله، من بیشتر از اینکه نگران راه طولانی و پای پیاده یا قیمتای گرون اسنپ باشم، نگران اونا بودم. 

از وقتی دچار بحرانِ "حالا چیکار کنم؟" شدم، غیر رانندگی یه سری کلاس ثبت نام کردم، درمورد مادری :) ، خیاطی یه لباس ساده بدون الگو یادگرفتم که تو تابستون با این هوای گرممممم بپوشم که خواهرشوهرم یادم داد، ازش وسایل گلدوزی گرفتم، کارای خونه رو راحت تر انجام میدم و دقیق تر، ادیت عکس با یه نرم افزار موبایل رو یاد گرفتم و... کلی کار دیگه که سرم شلوغ باشه. 

حالم بهتره، تعامل با آدم ها زنده ام میکنه،صبح ها خودکار زود بیدار میشم، یادم رفته بود چقدر دوست دارم ازخونه بزنم بیرون و تا حداقل پنج یا شش ساعت دیگه برنگردم، ارتباط گرفتن با آدمای غریبه راحت تر از قبل شده برام بدون اینکه احساس کم بودن کنم. این روزامو دوست دارم، غیر اینکه عذاب وجدان نخوندن برای ازمون استخدامی داره خفم میکنه :))

۱ ۲ ۳ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan