این ایده و چالش قشنگی بود. نه اینکه تا الان جلبک باشم، اما نتونستم انتظاری که از خودم دارم رو برآورده کنم. پس من هم میپیوندم. اینطوری هم بیشتر سمت وبلاگ میام و هم بیشتر از کتابا میگم و همِ هم بیشتر به کارایی که مدت هاست تو ذهنمه میرسم :))
بذارید بگم از اول تابستون چیشد، فوت ناگهانی شوهر خالم رو اینجا گفتم و ما تازه از بیست تیر تونستیم خاله رو آروم کنیم و کم کم برگردیم به روال زندگی، منظورم از ما من و خواهرمه، مادرم همچنان پیش خاله میموند، دخترخالم با اینکه همش میگفت مامان باید زندگیمونو کنیم، دنیا برای ما صبر نمیکنه، اما همچنان گیج و منگِ غم بزرگش بود. خلاصه بعدش رفتم سراغ آزمونی که دوازدهم تیر داشتم، خیلی نخوندم اما ناخونکی زدم، دوازدهم که رفتم سر جلسه فهمیدم هم منابع اختصاصی و هم تخصصی رو اشتباه خونده بودم :))) فلذا عملا انگار چیزی نخونده بودم. در تاریخ تحصیلم این سوتی سابقه نداشت، سر جلسه یکم حرص خوردم اما بیشتر خندیدم، بعد آزمون هم زنگ زدم همسرم با قهقهه همه چی رو گفتم، حرص خورد بهش گفتم بخند بهم، حرص چی رو میخوری؟
بعد دو روز ولگردی! رسیدم به پست نرگس، که البته همون روزش من دست به کار شده بودم، ولی دیگه حوصله نوشتن نداشتم.
اما بعد ...
امشب در حالیکه با قهوه سر پا هستم و داره آهنگ محبوب زیبا زیر باد کولر تو خونه ی خالی پخش میشه این رو مینویسم. از صبح که هشت یا هشت و نیم باشه، میخوام این جدولی که زهرا نجاری گفته رو تو بولت ژورنالم بنویسم اما پشت گوش انداختم. الان که نه و ده دقیقه شبه میخوام بنویسم تا از فردا پرش کنم.
پارچه ها از دیشب وسط هال خونه بودن، یه کیسه کوچک با نمد درست کردم برای موقع های پریودی تو کیفم باشه و از این به بعد محتاج ضروریاتم نشم. روسری مشکی ام که نخیه خیلی دم دستی طور بود، میخواستم یکم خوشگلش کنم تا مهمونی ها هم بپوشمش، از قبل تور خریدم و به دو ضلعش تور زدم، با ترس و لرز. واقعا تو کار دوخت و دوز افتضاحم. حس میکنم این دو روز انقدر گند زدم که دستم اومده پارچه رو چطوری زیر چرخ بگیرم یا اگه نخش کشیده شد چیکار کنم. یه پارچه دیگه که رنگش بادمجونیه هم دارم، مونده وسط خونه اونم تو صف روسری شدنه. تازگیا همش میخوام روسری های ساده با رنگای مختلف داشته باشم.
روایت انسان از مدرسه مبنا رو ثبت نام کردم و از کرده ی خویش خشنودم. چون میخواستم به جای این دوره پنج تا دفتر و دوتا روکش کوسن بامزه از گروه اردیبهشت بخرم یا چهارتا کتاب از یه پیج اینستاگرامی. پولش رو دادم به دوره. این که میتونم رو خواسته های دلم پا بذارم خوشحالم میکنه.
امروزم قند مصنوعی کمترخوردم، فقط یه قاشق چایی خوری حلوا. اونم واقعا نیاز داشتم. چشمم رو بستم به یه سبد پر از کیک و بیسکوییت و شیرین عسل تو یخچال و آخخخخ از اون خرماها که وسطشون گردوئه (نفس خویش را امروز زیر پا له میکند).
حدودا یازده ظهر رفتم خورشت بامیه بذارم، از اول ازدواج اولین بار بود. خیلی خوشمزه دراومد.
انگورایی که خشک کردم تا کشمش بشه مثلا رو هم اوردم آشپزخونه تا بریزم تو ظرف.
در های ظروف شیشه ای رو هم دراوردم شستم و خشک کردم تا فردا اسپری رنگ بزنم یه دست بشه.
هنوز کتاب نخوندم، اونم بخونم حجت رو تمام کردم بر خودم.
دیروز واقعا زور زدم تاکار مفید انجام بدم، ما حصلش شد هیئت رفتن! چون از نظر روحی دلم میخواست اون هیئتی که سخنران خوب و مداحی کوتاه داره برم. یه هیئت جمع و جور. خداروشکر. عصری خواهر و مادرم رو دیدم بعد چند وقت. تمووووم حرفایی که سه روز تو دلم مونده بود به خواهرم گفتم :) غیبت مادرمم کردم :)) الان میگید چه هیئت رفتنیه که غیبت میکنی بعدش؟ نخیر. این حرفارو قبلا به خود مادرم هم زدم و خواهرم هم از قبل با او ویژگی های مادرم آشنا بود و درکل حرف جدیدی نبود و اساسا غیبت محسوب نمیشد. خلاصه که خودمو خالی کردم. این سه روز اندازه یه هفته بهم سخت گذشت. خوبه که آدما کنارشون افراد امنی رو داشته باشن که بدون ترسی حرفاشونو بگن.
دوماه پیش که تنهایی رفتم قم تا پیش دوستام باشم، یکیشون گفت به بقیه وقتی فلان حرف رو میزنی همش ایراد میگیرن و استرس میندازن به جون آدم، وقتی به سرکار گفتم گفت عه؟ خب ان شاءالله که درست میشه چیز خاصی نیست. کلی خوشحال شدم. ازم به عنوان یه آدم استرس ببندازِ گیرِ فضول یاد نشد :))
امروز روسری بادمجونی رو دوختم و پوشیدم واقعا خوشم میاد از رنگش. باز یکم خیاطی کردم. کتاب خوندم ولی به ضبط ویدیو و آپلودش نرسیدم درحالیکه باید دیروز اینکارارو میکردم. ظهری رفتم هیئت زنونه ای که دوستم معرفی کرده بود تا رفتم تو متوجه شدم ای بابا اینجا که خونه دوست مادرمه :) روز اخرش بود. هیئتش یه جوری قشنگ و شیکه و یه جوری تو پذیرایی سنگ تموم میذارن که با خودم گفتم تو با این بودجه کمت میخوای روضه بگیری؟ یه پای اینا که نمیرسی. خانم جلسه ای همون موقع گفت یه وقت با خودتون نگین من که پول ندارم پس بیخیالش! خودتونو از دم و دستگاه امام حسین جدا نکنین شده فقط باشید یه گریه کن، یا کسی که یه استکان برمیداره میذاره آشپزخونه.
دیروز خیلی نتونستم ار خاصی کنم اما حداقل رفتم سراغ عربی، استارتشو زدم تا دیگه بیشتر از این برام غول نشه.
امروز هم حسابی عربی خوندم هم تو کلاس داوطلب بودم(قدم بزرگیه) کلی هم سوتی دادم :)) گردگیری کردم وبالاخره مخذن جاروبرقی رو عوض و کردم. شما نمیدونید وقتی یه خانم خانه دار وسیله ی پر استفاده اش خراب میشه و مدتها همونطور باهاش کارمیکنه یعنی چی!رفتم فروشگاه و چندتا وسیله خریدم یه قوری زررررد با اون همزن های کوچک، همیشه درگیرم سر مخلوط کردن نسکافه یا ماسالا با شیر سرد! خلاصه امروز روز مفیدی بود مخصوصا اینکه خودمو قانع کردم بابا یه امروز رو ظهر یه چرت بزن(داشتم شهید میشدم دیگه). چرتم یه ساعت طول کشید.
انگار یه روز درمیون به خودم استراحت میدهم :) روز ششم تقریبا هیچ کاری نکردم جز اینکه اخر شبی رسیدم به کتاب خوندن و سروسامون دادن به مقرری هام.
روز هفتم بالاخره خونه رو جارو کردم، طی کشیدم، روفرشی رو جمع کردم چون دیگه واقعا ازش بدم میومد و دلم برای فرشم تنگ شده بود. امروز به این نتیجه رسیدم روزایی که زود از خواب بلند میشم نیاز دارم به خواب بعد از ظهر درغیر این صورت بقیه روز تا اخر شب رو نه اونقدر انرژی دارم که به کارام برسم و نه اونقدر خستم که بیهوش شم!
مثلا میخواستم تند تند به وبلاگ سر بزنم :))
دقیقا نمیدونم کدوم روز چیکار کردم ولی سرفصل خبر ها:
گلدوزی رو شروع کردم و احتمالا فردا روی لباسام بدوزم دیگه.
دو روز روضه گرفتم خونمون. از بهترین تصمیمات عمرم. حالا نه اینکه خیلی عمومی باشه ها، فقط خودمونی ها اومده بودن. با پذیرایی ساده. حتی سخنران هم به دلم ننشست یه جوری شده بود که فقط میخواستم طلسمش رو بشکنم، ان اشاءالله سال بعد جبران امسال میکنم.
لپتاپم رو از برادرم گرفتم برای چند روز تا بتونم بیام اینجا راحت بنویسم واقعا یکی از دبایل کم نوشتنم اینه که اون یکی لپتاپ چندتا از کلیدهای پراستفادش دراومده و نمیدونم چطوری باید تعمیرش کنم.
موقع روضه گرفتن بخش سرامیکی خونمون رو با روفرشی پوشوندم تا جا بیشتر باشه برای عزادارا، الان جمعش نکردم، واقعا خوبه که بخش عظیمی از خونه پوشیده باشه کمتر احساس سرما دارم الان.
این چند وقت واقعا مدیریت مالی زیادی به خرج دادم:)) انصافا نمیدونستم اینطوری هم میتونم سر کنم! خوشم اومد :))
امروز خواهرم منو نقد کرد، نه اینکه نقدی باشه فقط مختص خودم. بلکه همه دارنش حالا منم دارمش در ابعادی. باعث شد تو فکر برم، چون چندین ماهه در تلاشم موقع گفتار و رفتارم با دیگران اون مورد رو رعایت کنم و الان فکر میکنم شاید به اندازه ی کافی نبوده!
حدودا سه روز پیش رفتم دکتر گوش و حلق و بینی (واقعا نمیشد یه اسم کوتاه برای این تخصص انتخاب کنن؟) بعد چندین ماه گلو درد که همه دکترا فکر میکردن از حساسیته، این دکتر گفت از معده اته و من جدا متعجب شدم، دیگه گفتم از این به بعد ادم وقت بذاره یه سری بیماری های ریز ریز که چندوقته داره اذیتش میکنه رو بره دکتر ببینه واقعا چشه خب! نه مثل من که حتی اگر مریض باشم دکتر رفتنم نمیاد.
جودی آیوت رو بدون سانسور دیدم، میخواستم بفهمم آخرش این کارتون بچگی هام چی میشه. لذت بخش بود :))
امروز بقایاس روضه رو جمع کردم یه سری وسایل از نظمش خارج شده بود، اونارو جابجا کردم.
دوتا شلف کنار تختمون داریم، دیزاینشو عوض کردم که از همه تابلوهاش استفاده بهینه بشه. رگالمونم بالاخره یه دستی کشیدم، وقتی نظمش برگشت انگار راحتی خیال به سراغم اومد!
بالاخره مچ استین تونیکم رو گلدوزی کردم، خیلی خوشگل شد :)))
گواهینامم اومد! البته که این اطلسی شدن نیست چون خیلی قبل تر شده بودم ولی به هرحال خواستم ذوقشو اینجاهم بریزم.
گوشمو پرسینگ کردم، بالاخره کاری رو انجام دادم که فکر میکردم برای خفناست! ولی وقتی انجام دادم انقدرم خوشحال نشدم، بعد اینکه خوابیدم فهمیدم خوشحال نشدنم بخاطر خستگیم بوده و در حال حاضر در پوست خودم نمیگنجم :")))
اما رو دوباره دستم گرفتم، از روند آروم و یواشش و اینکه اینطوری داره روال زندگی رو بیان میکنه خوشم میاد، نیازش داشتم. عادت خلاق رو هم امروز دوباره شروع کردم این کتاب محشره، حتما بخونین.
- روز پانزدهم تا نمیدونم چندم(شما فکر کن بیست و دوم)
یه پروژه دوخت و دوز و گلدوزی راه انداختم که تموم شد. چیز خاصی نبود البته. یه کیسه کوچک با طرح یه دسته گل روش. اما برای من بزرگ بود و خاص :))
این چند روز بیشتر از قبل به حمایت های همسرم پی بردم، منظورم اینکه بیشتر میبینمشون و قدرشونو میدونم.
گره های ذهنی ام باز شده، گوش شیطون کر دارم مینویسم به خاطره نویسی تقریبا هرروز مینویسم.
ویدیو ضبط کردم، هنوز ادیت نکردم و دارم به این فکر میکنم که آیا واقعا حضورمن واجبه؟ میتونم حرفی برای زدن داشته باشم یا نه؟ من اینطوریم که هرچند وقت یک بار این سوال های اساسی رو از خودم تو هرزمینه ای میپرسم و هربار باعث میشم که عقب بیفتم، چون برای پاسخ دادن بهشون نیازه که در کنج عزلت خودم کز کنم و شروع کنم به شکافتن خودم :))