سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

از ماست که برماست

عزیز من! ما به هرکه بها داده ایم، به بهای ناچیزی ما را فروخت. به هرکه دل داده ایم، دلمان را تکه کرد و تکه هایش را با سیم بهم وصله زد و کنارش لبخندی زد، به سان آنکه اتفاقی نیفتاده. با لطافت برخورد کرده ایم و غیر از خراش های کشیده شده روی صورتمان چیزی نصیبمان نشد. ما زیادی به این زندگی امید داشتیم، زیادی دنیا و آدم هایش را حساب کرده بودیم. ما شوق فراوانمان را در کلمات ریختیم و گفتیم، تنها کثافت هایی به سویمان پرت شد. عزیز من! هر روز که میگذرد ایمان می اورم به انچه شازده گفت: زیبایید اما تو خالی، نمیشود برایتان مُرد! ما انتظار فراوانی از ادم ها داشتیم، عشق میخواستیم، محبت میخواستیم، احترام میخواستیم، اصلا نه، تنها همدلی برایمان کافی بود، انتظارات ما پودر شد و بین ذرات هوا رفت به اسمان ها. عزیز من! ما امیدمان به همان ذراتی است که در نهایت به آن بالا نشینِ عرش میرسد. ما میچرخیم و میچرخیم، به ته که رسیدیم، میفهمیم همه غلط بودند و همان عالیجناب برایمان واقعیت داشت.ما تمام زندگی را اشتباه میکردیم.

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

تلاش میکنیم گرد های نورانی را در زندگی بیابیم و به انها چشم بدوزیم، اما تاریکی مثل قیری میریخت در چشممان! کورمان میکرد و بعد همان گردها گم می‌شدند. ما سعی کردیم از زندگی هرانچه زیبا بود بگیریم، زیبایی ناپایدار بود و مارا به پایداری نواقص و زشتی ها میفروخت. ما تمام انچه داشتیم صرف دست و پا زدن بین تاریکی ها کردیم، اما ته اش؟! نفسمان تنگ میشد و مغروق، جایی بین زشتی ها میماندیم.

ما با شوق وقایع زندگی مان را تعریف میکردیم، برق چشمانمان زیبا بود، فریاد شادی مان گوش محاطب را کر میکرد؛ مخاطب با چشمانی بی روح جان دادن ذوقمان را دید و لبخندی زد. قلبمان را میگرفت و فشار میداد تا هرانچه نور بود قی کند.

ما تمام تلاشمان را گذاشتیم پای زیبا تر کردن اطرافمان، اطرافیانمان، خسته نمیشویم. باز هم نور می افشانیم و زندگی را یاد اور میشویم، اما گاهی نیاز به استراحت هم داریم. استراحتی کوتاه، عمیق و ساکت.

احساس سوختن به تماشا نمشود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چشم هایش

محبوب من! این اولین بار است که از چشمانت مینویسم. در این واپسین روزهای تنها بودنم سخن از آن چشم ها زهره ای میخواهد برای خودش! انتظار داشتم گریه کنم، اشک بریزم برای سالهای مجردی که دیگر برنمیگردد اما زیبایی توکار دستم داد. چطور شد که فکر کردی در مقابل من وصله ی ناجور هستی؟ عزیز من! صفای دلهای آدم ها از چشمانشان معلوم است، عمق محبت‌شان، زیبایی تمام چهره‌شان، همگی‌به چشم ها مربوط می‌شود. و چشمان تو گویای هرانچه بود که در دل توست. دلبر من!  بگذار بگویم که هیچ چشمی با هررنگ و لعابی تا به حال دل از من نبرده، هیچ چیزی در حافظه تصویری من به اندازه آن دو باقی نمانده است که تو باقی بودی. زیبای من! چشمانت سلامت!

روزهایم

این روزها سخت در هم پیچیده، مانند گره ای سخت که البته با دندان باز میشود. یکی از همین گره ها، یاری نکردن فکر و قلم برای نوشتن  است؛ خشکیدن جوهر. این موضوع دلتنگم میکند، فکرها درون قلبم انباشته میشوند و روحم را غیرشفاف می‌نمایاند، ذهنم را اشغال میکند و فرصت زندگی کردن را ازم سلب می‌کند. این روزها دعا کنید برای ما.

استحاله فرهنگی

اینکه جامعه ی الان ما به دورو بودن بها میده، به تعریف ناحق از دیگران، همیشه نظرات و توجه دیگران را جلب کردن به هرقیمتی رو میپسنده، باعث میشه درون من نا هماهنگی به وجود بیاد. امری رو نمیپسندم و یا حتی ازش بیزارم اما در ظاهر لبخند میزنم و تعریف میکنم، با عقیده ای به شدت مخالفم اما در ظاهر تایید میکنم و منطقی میدونمش. همه اینها باعث تفاوت در" آنچه هستم" و "آنچه نشان میدهم" میشه.

اگر به همین منوال فردی ۲۰ سال زندگیش رو گذرونده باشه، وقتی به خودش رجوع میکنه، هیچی از خودش نمیدونه. خودش رو گم کرده. نمیدونه دقیقا با این فکر مخالفه یا موافق؟! این امر خوشحالش میکنه یا ناراحت؟! این شروع ویران شدن درون تک تک ما ایرانی هاست. به مرور هویتمون رو از دست میدیم، به تدریج حتی مفاهیم مهم مثل زندگی، وطن، خانواده، عشق، تنفر و... معنای خودشون رو پیش ما از دست میدن.

راه حل؟ شروع کنیم به نشون دادن "آنچه که هستیم" نه اون چیزی که دیگران می‌پسندن. باید دنبال بیان کردن مخالفت هامون، اختلاف سلیقه هامون، اختلاف عقیده هامون و حتی اختلاف سبک زندگی هامون باشیم. "چطور" بیان کردنِ این مخالفت ها مهمه. "بیان" چیزی هست که سالهاست داریم ازش دوری میکنیم بدون اینکه متوجهش باشیم. به شخصه وقتی به پدر و مادرم نگاه میکنم و میبینم چقدر خوب و کارآمد اختلافات رو بیان میکنند و من، یا اصلا بروز نمیدم و یا به شکل نامناسب بروز میدم، متوجه عمق فاجعه ی نسل خودم و تبعا نسل های بعد از خودم میشم.

راه حل خود ماییم، تک تک ما.

۳۰ ثانیه

+ سلام ننه!

- کی هستی؟!

فرو ریختم. با چشمان لرزانش مانند غریبه ای نگاه میکرد که به خانه اش تجاوز کردم. میخواست بروم بیرون. نمیشناخت.ماسکم را در آوردم و چادرم را. گفتم:  منم ننه! نمی‌شناسی؟

نگاهی از بهت. بغض با مشت میکوبید به گلو. داد زدم: بابا بیا به ننه سلام کن! با خود گفتم حتما پدر را که ببیند، میفهمد من کی ام. پدر سلام کرد. گفت: فلانی است، بچه ام. نمیشناسی؟ دستش را تکان داد که یعنی هنوز نه. ناامید چادرم را گذاشتم کنار پشتی، کمکش کردم آستین هایش را مرتب کند، روسری اش را روی موهای حنایی اش ببندد، همین چند روز پیش بود که موهای کم پشتش را بافتم و با کش نارنجی بستمش. وقتی نشست، چادر نماز را آرام روی سرش گذاشتم. دیگر بغض نمیکوبید، مغزم خفه ام کرده بود که پیری است، چه انتظاری داری؟ اما قلبم چروکیده بود. بعد نماز، چادرو جانمازش را تا کردم و گذاشتم جای همیشگی اش. پرسید: خواهرت میاد خونتون؟ خوبه؟ به اسم صدایش زد. یادش بود ازدواج کرده و از ما دور است. گفتم: آره ننه، میاد. خوبن. خواهرم شده بود جزئی از حافظه بلند مدتش و بیرون هم نمیرفت. جا خوش کرده بود بین خاطرات پدر بزرگی که یک سال بعد مرگش، من به دنیا آمدم، زمانیکه داغ همسر برای ننه داغ بود و حتی حالا هم زیرلب میگوید: حاجی خودت رفتی منو تو این دنیا تنها گذاشتی با هزار مریضی. نباید هم مرا یادش بماند. تا آخر آنروز هرچه به پدر میگفت، مرا "بچه" صدا میکرد. هر ازگاهی اسمم را میشنیدم اما میدانستم پدرم حالا یادش داده، ۳۰ ثانیه در کوتاه مدت ترین قسمت حافظه اش.

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

جایی در کتاب وقتی اسکارلت که چندماه بود بیوه شده بود، به درخواست رت باتلر وسط جمعیتی که قانون های نانوشته ای برای زنای بیوه داشتند، قبول کرد همراهش برقصد. با لباس مشکی و دستکش های تیره رنگ و کلاهی که پر مشکی داشت، آخر سر رت گفت اسکارلت، حیف خوشگلی تو نیست؟ شبیه کلاغ شدی با این لباس تیره. اسکارلت گفت همینطوری که دارم باهات میرقصم آبرو برام نمونده بین مردم شهر، چه برسه به اینکه لباس مشکی شوهرم رو از تنم در بیارم. اینجا بود که رت گفت: وقتی بی آبرو باشی هرکاری که دلت بخواد میتونی بکنی.

عکس گرفتم و استوری کردم. پیش خودم گفتم راست میگوید. لحظه ای بعد تمام اخلاقیات، آموزه های دینی، عرف خانوادگی و جامعه و... جلوی چشمم آمد.

ژان ژاک روسو که آدم سرشناس در بحث تربیت است، در کتاب اعترافات میگوید من خودم را لخت و عریان جلوی شما به نمایش گذاشته ام، آیا شما جرات این کار را دارید؟ جایی دیگر میگوید انسان ذاتا آزاد آفریده شده درحالیکه  از وقتی به دنیا می آید مدام در قید و بندها به سر میبرد. جوابش را باید میدادم، نه! جراتش را ندارم. گاها میخواستم و میخواهم خودم را آنطور که هستم حتی در این فضای کوچک وبلاگی، عریان نمایش دهم، اما نتوانستم. به خاطر آشناها و دوستانی که مرا مرتبا دنبال میکنند و من غیرمستقیم ازشان خواستم دنبالم نکنند و یا حتی جرات چنین درخواستی را هم نداشتم. 

نمیدانم اما شاید به قول مجتبی شکوری، درجایی از بعداز ظهر زندگیم، زنجیر ها را پاره کنم. یک جایی در میانه ی ۳۰ سالگی، مرز آبرو، این حصار ذهنی و خیالی را بشکنم و از یک بار فرصت زندگیم نهایت لذت را ببرم. 

نوشتم تالستوی، بخوانید اسطوره

وقتی جلد اول و دوم جنگ صلح از تالستوی رو گرفته بودم، از شادی نزدیک بود دوتا بال از شونه هام بزنه بیرون! نشستم صفحه اول رو باز کردم: جنگ و صلح، لو نیکلایویچ تالستوی. ورق زدم تا رسیدم به اسامی شخصیت های رمان. میدونستم جنگ و صلح رمانی نیست که بدون توجه به اسم شخصیت ها ادامش داد، برای همین خواستم یه دور از روی اسامی بخونم. یکی از اسما: شاهزاده خانم ماریا نیکولایونا بالکونسکی و همینطور بقیه اسامی به طول یک خط و با چند لقب نوشته شده بودن. کتاب رو بستم. فقط برای این گرفته بودم چون میدونستم یه شاهکار ادبیه، اما حالا حتی نمیتونستم از روی اسماش درست و حسابی بخونم. اینجا اولین بار بود که ارزو کردم روس بودم. فقط برای خوندن ادبیات روس! قبل جنگ و صلح، جنایات و مکافاتِ داستایوفسکی رو گرفته بودم و باز هم به همین مشکل برخوردم. ترجمه اثار روس، مرد جنگ میخواد و گاو نبرد :)

الان دوهفته ای از گرفتن جنگ و صلح میگذره و من حتی یک صفحه هم ازش نخوندم. امروز بازپخش کتاب باز رو سفارشی دیدم! یعنی ساعت هشدار برای بازپخش این قسمت تنظیم کردم، چون میدونستم فراموشم میکنم. با اینکه تو کست باکس صوت قسمت های برنامه گذاشته میشه اما  لذت تصویر و صوت یک چیز دیگست. دورهمی درمورد تالستوی بود. با اشتیاق نوت گوشیم رو باز کردم، صدای تلویزیون رو زیاد کردم و خداروشکر کردم خونه با یه کنکوری که سرش تو کتابه و آزارش بهم نمیرسه، تنهام. دفعه قبلی که دورهمی درمورد مارکز بود، دایی اومده بود خونمون و من مجبور بودم هی ولوم تلویزیون رو بالا پایین کنم. آخر سر هم دست و پا شکسته فهمیدم مارکز چه خفنه! اما تولستوی از همه کسایی من میشناسم و احتمالا نمیشناسم خفن تره! وقتی تا یه حدی با شخصیت تولستوی آشنا شدم، خون توی رگام موج برداشته بود و نفسم تنگ شد، از هیجان! تموم آرمان های من از یه آدم، ویژگی های دوست داشتنی من از یک شخصیت، طرز تفکر و طرز زندگی همه چیز جمع شده بود در اون فرد: تالستوی. نمیدونم چقدر طول میکشه تا بتونم یه فهم خوب از این آدم به دست بیارم، نمیدونم چقدر زمان میبره تمام آثارش رو بخونم، اما از خدا میخوام عمر کافی بهم بده. تالستوی چیزی نیست که از دست بره. برای بار دوم نه تنها آرزو کردم روس بودم، بلکه آرزو کردم سال ۱۸۲۸ در پالیانا یه جایی نزدیک تولستوی زندگی میکردم و صدالبته که به دیدار های مکرر پیش داستایوفسکی میرفتم.

به هرحال آرزو بر جوانان عیب نیست :)

یکی از مهمانای برنامه میگفت اگر میخواید سیر تغییر شخصیت تولستوی رو در کتابایی که نوشته ببینید، از کودکی شروع کنید و جنگ و صلح و تااااا آخرین اثرش بخونید.

اما بخواید بفهمید اصلا از سبک تالستوی خوشتون میاد یا نه، از مرگ ایوان ایلیچ شروع کنید.

 

+ببینم میتونم یه کاری کنم مادرپدر راضی شن تا با حقوق بعدیم تموم جلدای جنگ و صلح رو بخرم یا نه. دعا کنید :(

تمامِ من

وقتی عینک زدم دنیا قشنگ تر شد، رنگا پررنگ تر شد و فاصله های دور رو خیلی خوب میدیدم، تا قبل اون فکر میکردم همه مثل من میبینن و من مشکلی ندارم.

وقتی برای بقیه ویس میفرستادم میگفتن چقدر صدات خوبه و به درد گویندگی میخوره، تا قبلش فکر میکردم صدام بم تر از صدای یه "دختره" و یه وقتایی ویس نمیدادم تا نکنه بقیه اذیت بشن!

وقتی اولین نوشتم رو دادم یکی بخونه با ذوق و شوق گفت برای کدوم نویسنده ست؟ تا قبلش فکر میکردم چرندیاتی مینویسم که خب هرکسی میتونه بنویسه.

وقتی طرح ولایت رفتم افکارم در هم شکست و تمام چیزهایی که بهش عقیده داشتم فروریخت، قبلش فکر میکردم از دینم خیلی چیزا میدونم و کاملا آگاهانه انتخابش کردم.

وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم آدما به خاطر اینکه نیم نمره بیشتر بگیرن حاضرن دست به هرکاری بزنن تا قبلش فکر میکردم چیزایی مثل شرافت یا اصول ثابت داشتن توی زندگی برای هرکسی بدیهیه.

وقتی به بلوغ رسیدم هشدارای والدینم بیشتر شد و گفتن با پسر جماعت کاری نداشته باش تا قبلش فکر میکردم همه به هم به دید یک انسان نگاه میکنن.

وقتی کتابخون شدم دیدم دنیا چقدر بزرگ و در عین حالی کوچیکه، چقدر من زندانی تفکرات خودمم و چقدر در برابر دنیا و عالَم های دیگه ناچیزم، تا قبلش فکر میکردم همینه که میدونی دیگه، چیز خاصی نداره که!

همین الان فکر میکنم به اندازه کافی تجربه کردم و فهمیدم، مطمئنم که بعد ها میگم قبلا خیلی ساده بودم! 

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan