سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

گلچین روزگار!

تمام حیاط از سنگ پوشیده شده بود. زنان گوش تا گوش نشسته بودند و چادر روی سرشان کشیده بودند و شانه هاشان آرام می‌لرزید. مادرم می‌گریست و مانده بودم برای چه؟ آفتاب روی آب حوض می‌رقصید. بچه ها دور حوض می‌گشتند و بازی می‌کردند، بدون توجه به صدای مداح. نیمی از حیاط را سایه بان پوشانده بود و مابقی زیر آفتاب، گرم میشد. بوی اسفند پیچیده بود. دخترکی دستمال کاغذی به دست دور خانه و حیاط می‌چرخید. بزرگ تر که شدیم گفتند این خانه کوچک است و تعداد کمی عزادار جا می‌شوند، بچه ها هم جا برای بازی ندارند. کوبیدند و ساختند.حسینیه ای ۴طبقه. زنان طبقه سوم و مرد ها طبقات اول و دوم جا میگرفتند طبقه آخر فقط مناسبت های بزرگ استفاده میشد مثل تاسوعا و عاشورا. سخنران و مداح را همیشه از مانیتور طبقه خانم‌ها میدیدم. اصلا بدون تصویر، صدا در گوشم نمی‌رفت. حتی وقتی تاریک بود و دوربین فقط پرچم یا حسینی، یا عباسی زیر نور قرمز را نشان میداد. یادم هست مرد مسنی همیشه کنار منبر یا کمی آن طرف تر مینشست. گاهی هم خودش را در بین جمعیت گم میکرد. حاج ابوالقاسمی صدایش میکردند. میگفتند هر نفسش صدای خس خس میدهد، رنج می‌برد از یادگار جنگ. می‌دانستم حاجی هرسال کلاس مداحی می‌گذارد و اکثر مداح های هیئت را خودش بزرگ کرده و تعلیم داده، مابقی را هم نمک گیر هیئت کرده بود. زمان ولادت ها به همه مداح های جمع می‌گفت نفری ده دقیقه به هرکدامتان می‌رسد، طولش ندهید که مردم کار دارند. اما همیشه بیشتر از ده دقیقه طول می‌کشید و حاجی بین مولودی ماشاللهی می‌‌گفت تا میکروفون به دست کناری برسد. عزاداری فرق می‌کرد اما، نوحه خوان می‌خواند و می‌خواند. تا جایی که زبان می‌چرخید. تا جایی که تحمل مصیبت داشت، می‌گفت و گریه می‌کرد. حاجی سرش را خم می‌کرد و دستش را جلوی صورت می‌گرفت موقع گریه کردن. می‌گفت همه بخوانید‌. کسی جا نماند ها! مراسم های عزاداری گاهی تا ۱ یا ۲ نصفه شب طول میکشید. مداح ها شور میدادند و پسر های جوان جلو دار عزادارها شور می‌گرفتند، مسن تر ها عقب بودند و آرام سینه می‌زدند و بیشتر گریه می‌کردند. وضعیت خانم ها فرق می‌کرد. زنان طبق تحمل بچه هاشان پیش می‌رفتند. بچه های کم سن از ۱۱ شب به بعد گریه می‌کردند و بی قراری. مادر ها هم از مجلس خارج می‌شدند‌.

هنوز هم بوی اسفند در ان ساختمان می‌پیچید. هنوز از بچگی چهره های همیشگی آن هیئت را یادم هست. هرجا هیئت کم می‌آوریم، به سمت هیئت بچگی هامان سرازیریم. هیئت پیروان بین خانواده در ایام محرم همیشه جزء هیئت هایی بود که دیر تمام می‌شد. گاهی پدر دیر وقت کارش را تمام می‌کرد و تنها هیئتی که می‌ماند همان پیروان و ابوالقاسمی خودمان بود. اما تازگی ها فرق کرده. صاحبش را از دست داده. حاجی را می‌گویم. چند وقت پیش گفتند حاجی هم پرکشید. نفهمیدیم بخاطر آثار جنگ بوده یا کرونا. هرچه بود دلمان را سوزاند. دیشب در هیئت جای خالی اش را حس کردم. بین مجلس جوانی حرف میزد که ادبیاتش با حاجی فرق داشت، حتی تن صدایش. نمی‌گویم بد بود اما تفاوت داشت، بالاخره ما از بچگی به حاجی عادت کرده بودیم. فهمیدم فرزند حاجی است. دعای آخر را هم همان جوان خواند، به جای حاجی. بین دعاها یادی هم از پدرش می‌کرد. به یاد دارم همه میکروفون را دست به دست می‌دادند تا فقط حاجی دعای آخر را بگوید. موهایش را در دم و دستگاه حسین خرج کرده بود و نفسی نمانده بود تا خودش زیاد بخواند، هر ازگاهی بیت شعری، روضه ی کوتاهی می‌گفت. روضه های حضرت عباسش با این بیت شعر همراه بود:
میکشم منت اگر تیر به چشمم بزنید
ولی ای قوم شما تیر به مشکم نزنید
تا اخر مجلس به یاد حاجی اشک ریختم و در دل ارزوی همراهی‌اش پیش همان کسی را کردم که عمری برایش مو سفید کرد.
یادش گرامی.

در شط حادثات برون آی از لباس

حسین! تو هرسال با زن و بچه هایت از پس تاریخ نمایان میشوی و راه بیابان پیش میگیری، تو هرسال خاندانت را از دست میدهی و هرسال عباسی را قربانی میکنی، تو هرسال سرت به نیزه میرود و از آن بالا تماشاگر خواهر به زنجیر کشیده شده ات هستی. حسین! میشود نیایی و این داستان را تکرار نکنی؟ ما ملتی هستیم در سپاه یزید، آمدنت به حال ما توفیری ندارد. ما همچنان منتظر حاکمی هستیم به نام مهدی، همانند کوفیان که انتظار تو را میکشیدند. حسین! ما کسی را میخواهیم که بیاید و قیمت مسکن و خوراکمان را پایین آورد، ما کاری به دین تو نداریم. ما امام نمیخواهیم. فقط حاکمی میخواهیم بیاید مارا از زیر بار تورم نجات دهد. میخواهیم راحت بخوریم و بزاییم و بمیریم. تو فراتر از اینهایی و ما، ملت دنیا، از تو بیزاریم. حسین! هرسال برای تو گریه میکنیم و عجّل میگوییم تا کسی شبیه تو بیاید و دنیایمان را سروسامان دهد که اگر‌اینگونه نباشد، باز هم سرت را از قفا میبریم و میخندیم و هلهله میکنیم. ما ذوالجناح اسبت را ، خاک میکنیم. این اسب پیامبر است که به تو رسیده. پیامبری که آمد و ما را نجات داد از حیله های زیاد، کارمان را راحت کرد. حال فقط دم از دین میزنیم و لباس اسلام به تن میکنیم ، ما را چه به رفتار محمد و آلش؟‌ اما تو را میگذاریم زیر آفتاب تا بمانی و بفهمی پا روی دم ما روباه صفتان دنیا زده نگذاری. بخوان حسین! بلند تر بگو الناس عبیدُ الدنیا، ما همان مردمیم که کوفی و شامی جماعت بود. ما حتی اگر تنها منجی تمام کائنات هم بیاید و راه تو را پیش بگیرد،  همان میکنیم که با تو کردیم. از ما گفتن بود.

آنتی جنگ

از آن همه مزخرفات مدرسه، همین چند نکته یادمان است، هرچه بود، سر سوزنی  به درد زندگی ما نخورد. پشت نیمکت های مدرسه به ما یاد ندادند که چطور در باد و بوران سیگار روشن کنیم یا چطور با هیزم تر آتش روشن کنیم یا به ما یاد ندادند که نرم ترین و راحت ترین جا برای فرو کردن سرنیزه، شکم آدم است، نه سینه که سرنیزه لای دنده ها گیر میکند. 

امروز، صحنه های دوران جوانی را مرور میکنیم و همچون مسافران از کنار همه آنها می‌گذریم. درک حقایق تلخ، تاروپود وجودمان را می‌سوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم‌، لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو میکنیم که باز به آن دوران برگردیم، ولی آیا می‌توانیم در آن دوره زندگی کنیم؟ مثل بچه ها بی دست و پا و همچون مردان کارکشته‌ایم و به غایت خشن و سطحی هستیم، بله، ما از دست رفته ایم.

 

[برشی از کتاب "در غرب خبری نیست"]

سختی همراه

میگه همیشه شکست ها بخشی از فرایند کارهاست، دقت کنید! 

"بخشی از فرایند". پس اجتناب ناپذیره. نمیشه گفت من این راه رو میرم اما شکستش رو قبول نمیکنم. یا حتی سختی. اصلا نمیشه انتظار داشت توی دنیا انسان سرخوشی بعداز سرخوشی داشته باشه، 

من یه مدت مدیدی از زندگی ا‌م رو پی همین سرخوشی ها بودم و تحمل سختی هرچند کوچک نداشتم، همون راحت طلب. 

زندگی بدون داشتن سختی و گذروندن پروسه ای از سختی ها و شکست ها تا رسیدن به موفقیت، تنها روزهاییه که میگذرونیم و حواس خودمونو پرت میکنیم از منجلابی که توش غرق شدیم! 

من با کتاب خودم رو غرقِ در این منجلاب میکردم. کتاب پشت کتاب دیوانه وار میخوندم و میگذروندم. هرکسی هم از من ایراد میگرفت زودی میگفتم: کی گفته این کتابا چیزی به آدم یاد نمیدن؟ حقیقتش رو بخوام بگم بی فایده هم نبودن، اما هدف من از خوندن فقط غرق شدن در زندگی شخصیت های داستانی بود و اینکه از زندگی واقعیم دور باشم. 

نتیجه ی چندماه وقت تلف کردن و سعی در خوش گذرونی بدون ذره ای سختی این شد که به خودم گفتم اگر بخوای از خودت راضی باشی، باید حرکت کنی. به سمت هرچی که فکر میکنی درسته، و تا وقتی در حرکتی همیشه سختی و شکست وجود داره.

باز خداروشکر راحت طلبیم چند ماه بیشتر طول نکشیدD:

 

 

یادم نمیاد کدوم قسمت از سریال ناروتو بود، اما یه جا ناروتو فن احضارش رو در مقابل گارا جلوی ساسکه اجرا میکنه، ساسکه با تعجب نگاه میکنه و میگه ناروتو چطور یهو انقدر قوی شد؟؟ مایی که داستان رو از اول دیدیم میدونیم به سادگی انقدر قوی نشد، برای یاد گرفتن یه فن، استادش از پرتگاه پرتش کرد پایین تا ناروتو یاد بگیره از فن استفاده کنه. درواقع سختی یادگیری این فن درحدی بود که ناروتو مجبور شد زندگیش رو پاش بذاره! حالا مایی که حاضر نیستیم دو قطره عرق از سرو رومون جاری شه، تکلیفمون چیه؟ :)

شهر چشم ها

دیروز انقدر اعصابم از دنیا و هرآنچه در خونه میگذشت خرد بود که تو دفتر برنامه های روزانه، برای فردام نوشتم فرار کن! از خونه بزن بیرون یا برو کتابفروشی کوچیک نزدیک خونه یا بزن برو انقلاب. فقط خونه نباش!

اینطوری شد که کله سحر (۹ صبح) تا چشمامو باز کردم لباسامو پوشیدم و گفتم میرم بیرون، پدرمادر هرچی گفتن کجا، گفتم شابدول. مامان گفت حرم میری؟ گفتم آره. اما نمیرفتم. میخواستم برم کتابفروشی، از طرفی نمیخواستم جواب درستی بدم تا سراغی ازم نگیرن، هی نگن کجا بودی چرا دیر اومدی چیشد... آخر بابا گفت میخواد بره بگرده، چیکارش داری؟... تو دلم آخیش گفتم. ازشون جدا شدم، وارد کتابفروشی که شدم رفتم سراغ قفسه های مورد علاقم، نگاه حسرت بارم رو کتابایی که میخواستم بخونم اما گرون بود، سر میخورد و میرفت سراغ کتابای دیگه. خودمونیم.. چقدر کتاب گرون شده!  نزدیک ۱۰ ۲۰ جلدی که میخواستم بخرم، با وسواس و حذف گزینه های غیرضروری رسیدم به یک جلد! احتمالا چند روز دیگه همینجا ازش بگم. یه دفترچه خوشگلم گرفتم، روحم شاد شد :) نگهش میدارم برای کلاسایی که دوسشون دارم.

 

تو خیابون که راه میرفتم ۹۸ درصد مردم ماسک داشتن، پیرمردایی که پوستشون لک افتاده بود و پلکاشون افتاد بود و با نگاه تحلیل‌گری بقیه رو ورانداز میکردن. دخترای جوونی که چشما و ابروهاشون شهلاتر شده بود :) پسرایی که یا ساده و بی آلایش بودن، یا تمیز شده و اصلاح شده. بچه ها و ماسکای رنگارنگشون از همه جالب تر بودن. یاد پسر خالم افتادم که میگفت من ماسک مکوئین (کارتون ماشین ها) میخوام. خاله ام از روکش تختش که هنوز استفاده نکرده بود و طرح مکوئین داشت، ماسک درست کرد :| البته گفت که ضدعفونی کرده و تمیزه، اما باور نکردم "-"

من همیشه به چشمای آدما نگاه میکنم موقع حرف زدن، خیلی خوشم نمیاد طرف مقابلم زمین رو نگاه کنه یا در و دیوار رو نگاه کنه. تو این دوران من به راحتی آشناها و فامیل و دوستا رو از رو ماسک تشخیص میدم و بلند سلام میکنم، اما اونا غریبانه سلام میدن و بعد چند ثانیه میگن آهااااا، سلام خوبیییی؟ ماسک زدی نشناختم.

میدونی، چشما خیلی قشنگن، بعضیا نمیدونن چه چشمای خوشگلی دارن. منم آدمی نیستم حرفا رو مستقیم و با صدا به کسی بگم! نهایتا واسشون مینویسم. بعضیا چشماشون وقتی جلوی نور آفتاب قرار میگیره خوشگل تر میشه، عسلی میشه و دوست داری تا اخر به اون چشما و مژه های بلندشون که جلوی نور بلند تر جلوه میکنه، نگاه کنی.

از همه اینا گذشته، تو این وضعیت مجبوری به صدای آدم ها توجه کنی، چون حرکت لباشون رو نمیبینی تا کلمه هایی که نشنیدی رو تشخیص بدی. من تا مدت ها به صدای آدما گوش میدادم. بعضیا موقع تلفن حرف زدن صداشون نازک تر یا جدی تر میشد. بعضیا بی حال تر میشدن. برای بعضیام فرقی نداشت.  بعضیا روی برخی کلمه ها تاکید میکنن، انگار که اون کلمه ها براشون مهم ترن، بعضیا هم با ولوم یک نواختی حرف میزدن و حوصلمو سر میبردن. بعضیا انقدر جیغ و داد تو صداشون هست که تا مدتی بعد از ملاقات باهاشون صداشون تو گوشم میمونه و سردرد میگیرم! بعضیا انقدر لطیف حرف میزنن انگار که میخوای بگی تو لطفا ساکت نشو! همش یه چیزی بگو خب؟!

 

دنیای کرونایی با همه تعطیل شدن کتابخونه ها، تعطیل شدن دانشگاه و راه پر از سرسبزیش، خندیدن و چرت و پرت گفتن بین کلاسا و سر به سر استاد گذاشتنا، بحث های منطقی بین دانشجوها، راه پر از خستگی و پر از خاطره‌ش،

یه سری خوبیا هم داره، مثلا دقت کردن به چیزایی که تا قبل این، اصلا برامون مهم نبودن و یا اصلا فکر نمیکردیم انقدر جذاب باشن :)

معتصم

مانند آدمی که جنی در بدنش نفوذ کرده و میداند،

چنگ میزند به بدن تا وجود ناخوشایندی را از خود خارج کند، 

تا نفس بکشد،

خوب شود و دیگر بد نخواهد،

ماهم چنگ میزنیم عزیز من، تاریکی را نمیخواهیم. اما طوری مینمایاند گویی جزئی از ما شده، 

طوری چسبیده که هروقت بگوبم «من» انگار گفته ام «منِ نیمه تاریک»! 

عزیز من! ما میخواهیم به تو برسیم، تویی که سراسر نوری... 

راضی نمیشود که نمیشود

اول.
«باید بستری شی؟»
« نه، گفت خونه مراقبت کن»
نفس عمیقی میکشد و زیر لب خدا را شکر میکند. اضطراب چند دقیقه پیش را به یاد می اورد که اشک امانش نمیداد. تمام فکرش شده بود مادری که روی تخت بسنری شده و معلوم نبود بازگشتی در کار باشد یا نه. حالا که قرار بود خانه بماند باید دست به کار میشد، کتری را روی اجاق گذاشت و شروع به پختن نهار روز شنبه کرد. بوی پیاز اذیت میکرد، هر از گاهی به روشویی پناه میبرد تا چشمان و صورت خیس اشکش را بشوید. 
« محمد! درو باز کن» 
خاله زینب یک وعده ی غذایی درست کرده و فرستاده، کاش زودتر میفرستاد تا رنج اشپزی را نمیکشید. کاسه ای از آب قلم برای مادر میکشد و تکه ای نان میگذارد. مادر بعد از خوردن به خواب میرود. نهار را برای تک تک اعضای خانواده میکشد، به سرعت سالادی درست میکند و مینشیند تا خستگی اش را در کند. 


دوم.
پوست دستانش بلند شده و مشغول کندن انهاست. بعد از یک روز شستن و سابیدن این وضعیت قابل پیش بینی بود. دست خود را بود میکند و مخلوطی از بوی ادویه جات و مواد شویندگی به ببینی اش حجوم می اورد. چندشش میشود. از کی تا حالا با این بو خو گرفته بود؟ یادش نمی امد. شربت لیمو و عسلی درست میکند و مقداری میوه جلوی مادر میگذارد. 
« نمیخوای رو میزا رو دستمال بکشی؟ خاک همه جارو گرفته.»
اسپری سرکه و آب را برمیدارد، هم لکه گیری میکند و هم ضدعفونی. دستمال را میشوید و آویزان میکند. صدای مادر بلند میشود که با دوستش حرف میزند. میشنود که مادر اعتراض میکند، از نابلدی او، از خانه داری ناپخته اش.
« گفت به دخترات کار یاد ندادی. تقصیر خودته. حالا هیچ کدومشون نیستن که به دادت برسن.»


سوم.
لباس هارا تا میکند و به غذا سری میزند. دردکمر او را به مکث کوتاهی وامیدارد. محمد از خوشمزگی شام دیشب تعریف میکند و میگوید باز هم از آنها درست کند. لیوان را از آب هویج پر میکند و با چند گیلاس و شلیل جلوی مادر میگذارد. «چیز دیگه ای نمیخوای؟» 
« نه مادرجان.»
زیر غذا را کم میکند و برای نهار فردای بابا مقداری کنار میگذارد. اتاق ها را تمیز میکند و به گل ها آب میدهد. 


چهارم.
«از هشت صبح بیدارم، ضعف کردم. پاشو صبونه بیار واسم.»
به سختی از تخت بلند میشود و خود را به اشپزخانه میرساند. عسل و چای پونه اماده میکند. 
روی مبل مینشیند. زبری کف پایش آزار میدهد. اهمیتی نمیدهد. به مادر نگاه میکند که از صبح به اشپزخانه و اتاق ها سر زده و حالا دارد یکی یکی تمام ایرادات را گوشزد میکند و در اخر، میگوید که هیچ کاری بلد نیست. همان بهتر سرش توی کتاب و گوشی باشد.
حرفی نمیزند. به چهار روز گذشته و وعده های غذایی قضا نشده فکر میکند، به ظرف های شسته شده، لباس های تا شده. کجا کار ایراد دارد؟ 
به یاد روزی میفتد که با زحمت از درسی که دوست نداشته نمره ی 75/19 گرفته بود و به لحن بچگانه میگفت« مامان نگاه کن! از همه بهتر شد نمرم. اونم ریاضی!» مادر هم نیم نگاهی انداخته بود و بی تفاوت گفته بود «بیست که نشدی.»
تا روزها گریه کرده بود. اما حالا روی مبل هیچ چیز نگفت و فکر کرد. 


پنجم.
به زور هم که شده خود را از تخت جدا میکند و میرود تا صبحانه ای بخورد. لقمه ی دوم را در دهان نذاشته صدای مادر را میشنود که سرش غر میزند. شکایت میکند از اینکه چرا سریع به صبحانه خوردن افتاده، بدخلقی میکند و دیگر نمیخورد. ناهار را هم درست نمیکند. به خودش نگاه میکند که دستانش بی جان شده و روحش افسرده. دل و دماغ کاری برایش نمانده، مادر راضی نمیشود که نمیشود.

 

چشم تشنه

از پنجره بیرون را نگاه میکنی و درختان را مانند نوزادی تازه متولد شده با چشمانت می بلعی.

انگار نه انگار که توو همان دختر روستایی 10 سال پیش هستی. همان که با بچه های روستا مسابقه ی توت خوری آن هم در تاج درخت ها میگذاشت و همیشه هم پیروزمندانه از درخت پایین می امد.

شهری شده ای دختر! از همان ده سال پیش چشمت را دوختی به برج و بارو های شهر و چنان بی اعتنا از کنار سبزه ها میگذشتی که انگار زمین تا به حال همچین چیزی از خود تراوش نکرده!

خیلی وقت است چشمت عادت کرده به دیدن سیمان و اجر و سنگ. خیلی هنر کنی چشمت به گل هایی که به زور از لابه لای سنگ ها خود را به زندگی رسانده اند, میخورد.

حالا بعد از بیست سال زندگی در پایتخت, انگار که دود شهر اطراف قلبت را فشرده است, تشنه ی دیدن سبزه ای, درختی, گلی هستی.

چشمی که با ساختمان و خودرو خو گرفته بود, حالا مثل طفلی بی قرار به دنبال سبزی برگ است تا شهوت خود را ارضا کند. شهوت سرسبزی ...!

روز دختر

من تا همین سال پیش روز دختر رو به همه تبریک میگفتم الا دختران متاهل. میگفتم شما دیگه دختر نیستی، زنی!

اما قبول کنید ثانیه ی قبل آدم ها با ثانیه ی بعد متفاوته. چه برسه سال دیگه! اساسا دنیا، دنیای تغییر و تحوله. مخصوصا اینکه ادم در معرض تزاحمات و تعارضات مختلفی قرار بگیره. من عاشق این تزاحماتم، وقتی دونفر عاقلانه و بالغانه درمورد موضوعی بحث میکنند و اظهار عقیده میکنند من فقط عشق میکنم از دیدنشون، شاید باورتون نشه :) 

داشتم میگفتم... امسال خیلی بیشتر از قبل برای  خودم تزاحم درست کردم، نه اینکه قرار گرفته باشم.

داشتم حرفای ادمایی که از روز دختر بدشون میومد رو میخوندم. میگفتن چرا دختر و زن دو چیز جدان؟! چون پرده بکارت ندارن؟ ینی دختر بودن به همین تن و بدنشون خلاصه میشه؟

یه عده ام خوشحال بودن از روز دختر و مثل پارسال من، به هم تبریک میگفتن.

تا اینکه یه نظری رو خوندم. ادمی بود که اکثر نظراتش رو خونده بودم و انصافا بدون غرض ورزی حرف میزد. واقعیت اینکه دختر اگر به خانوم مجرد خلاصه بشه بده. ینی اگر کسی مثل پارسالم فقط به مجردا این روزو تبریک بگه کار بدی کرده. راستم میگه. چون دقیقا ماها دختر رو کسی میدونیم که ازدواج نکرده و به قول خودمون دست نخورده ست. و الا خانومای متاهلم دختر باباشونن :)

از طرف دیگه یه مسئله ی دیگه برام به وجود اومد. اکثرا تفاوت پسر و مرد رو کسی میدونن که خانواده تشکیل داده یا نداده، یا اینکه پسر رو بچه سال تر از مرد میدونستن. میبینید؟ کمتر کسی بود که مردو کسی بدونه که رابطه جنسی داشته باشه. 

تفکر پارسال من تفکر خیلی از ادما بود و هست، حقیقتا این جور تفکرات در ما نهادینه شده بدون اینکه بفهمیم یا خواسته باشیم. فقط یه خورده فکر کردن لازم داره. 

 حالا روز دختر رو به همه مجردا و متاهلا تبریک میگم در همه سنین :) حتی به اقایون! خودشون میدونن دختر چه نعمتیه ؛)

هی بخواهی و نرسی

اسم این چیست که انسان هی میخواهد و هی نمیرسد؟

تقریبا 4 ماه است در پی جلد دوم کتاب برباد رفته هستم و انتظار باز شدن کتاب خانه و شروع فرایند امانت دادنم. پنج شنبه تماس گرفتم و گفتند امانت میدهیم. من هم خوشحال و مسرور از ته جیغ دانم، جیغ کشیدم و به همه تبریک گفتم. بگذریم که با مواجهه سخت و خشن مادرم مواجه شدم... گفتند از شنبه بیا. امروز همان شنبه است اما من دست خالی برگشتم. خانم بداخلاق و عبوس همیشگی گفت چه کتابی میخواهی بگو خودم می اورم من هم فقط گفتم «بربادرفته». بدون آنکه نگاهی به من اندازد سری تکان داد و گفت برو آنجا بنشین تا برایت بیاورم (شبیه کافه ها!) من هم رفتم. بعد از چند ثانیه برگشتم و گفتم ببخشید دو کتاب دیگر هم هستند.. جنایات و مکافات و بوف کور. این بار لبش هم نجنبید. فکر کردم باید از اسم و فامیلش سر در بیاورم تا به ارتباطات کتابخانه خبر دهم که این خانم برخورد مناسب جو فرهنگی را ندارد. در واقع کاملا بی فرهنگ است! رفت و گفت بوف کور نیست. با خودم گفتم این یکی از نشانه های خداست که لابد نمیخواهد بیش از این از زندگی ناامید شوی :) رفتم لیست کتابهایم را اوردم که شامل دو برگه کاغذ میشد. گفتم هرکدام را دارید بدهید گفت این خوب است. دیگر به مخزن نمیروم. با خود گفتم بخاطر راه نینداختن کار مراجع هم لابد حقوق میگیری؟! 

کلافه گفت اصلا خودت بیا ببین چه میخواهی همان را بردار. لبخند زدم از پیروزی از اول هم گفتم که خودم بیایم نگاه کنم و او با طعنه گفت« اگر میتوانستی خودت کتاب را برداری که بهت نمیگفتم بنشینی آنجا!»اهمیتی ندادم.

چشمم به کیمیاگر افتاد و گفتم همان خوب است.

کد ملی ام را خواست و داشت تاریخ برگشت را وارد میکرد که سیستم ارور داد: کارت غیرفعال است... تمام نقشه هایم بر آب شد! تمام امیدم از بین رفت. این همه اشتیاق و شوق به پلک زدنی بخاری شد رفت هوا!.. گفت نمیشود ببری. حواله ام کرد به دوشنبه تا زنگ بزنم ببینم ثبت نام دارند یا نه. حتی پیشنهاد گرو گذاشتن کارت اعتباری یا ملی هم دادم. قبول نکرد. 

حالا من ماندم و دوباره انتظار روز دوشنبه، با داستانی ناتمام از اسکارلت اوهارا که بعد از دوسال معشوقه اش اشلی از جنگ به خانه برمیگردد تا با زن و فرزند تازه به دنیا آمده اش مابقی زندگی را بگذراند.. خدایا ته این داستان چه میشود؟

هی فکر کردم و به نتیجه رسیدم فعلا با نسخه الکترونیکی دوام بیاورم. با چشمانم باید حرف بزنم تا کمتر غر بزنند درد دارند. 

این چه مصیبتی است؟ بهتر بود یا کتابخوان نمیشدم یا حالا که هستم دو جفت چشم سالم داشتم. 

 

این بار چندم بود که « خواستن، توانستن است» در زندگی من نقض شد. یک وقتایی انسان هی میخواهد و نمیرسد که نمیدانم اسمش چیست.

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan