از آن همه مزخرفات مدرسه، همین چند نکته یادمان است، هرچه بود، سر سوزنی به درد زندگی ما نخورد. پشت نیمکت های مدرسه به ما یاد ندادند که چطور در باد و بوران سیگار روشن کنیم یا چطور با هیزم تر آتش روشن کنیم یا به ما یاد ندادند که نرم ترین و راحت ترین جا برای فرو کردن سرنیزه، شکم آدم است، نه سینه که سرنیزه لای دنده ها گیر میکند.
امروز، صحنه های دوران جوانی را مرور میکنیم و همچون مسافران از کنار همه آنها میگذریم. درک حقایق تلخ، تاروپود وجودمان را میسوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم، لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو میکنیم که باز به آن دوران برگردیم، ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟ مثل بچه ها بی دست و پا و همچون مردان کارکشتهایم و به غایت خشن و سطحی هستیم، بله، ما از دست رفته ایم.
[برشی از کتاب "در غرب خبری نیست"]
- پنجشنبه ۳۰ مرداد ۹۹