سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

چشم تشنه

از پنجره بیرون را نگاه میکنی و درختان را مانند نوزادی تازه متولد شده با چشمانت می بلعی.

انگار نه انگار که توو همان دختر روستایی 10 سال پیش هستی. همان که با بچه های روستا مسابقه ی توت خوری آن هم در تاج درخت ها میگذاشت و همیشه هم پیروزمندانه از درخت پایین می امد.

شهری شده ای دختر! از همان ده سال پیش چشمت را دوختی به برج و بارو های شهر و چنان بی اعتنا از کنار سبزه ها میگذشتی که انگار زمین تا به حال همچین چیزی از خود تراوش نکرده!

خیلی وقت است چشمت عادت کرده به دیدن سیمان و اجر و سنگ. خیلی هنر کنی چشمت به گل هایی که به زور از لابه لای سنگ ها خود را به زندگی رسانده اند, میخورد.

حالا بعد از بیست سال زندگی در پایتخت, انگار که دود شهر اطراف قلبت را فشرده است, تشنه ی دیدن سبزه ای, درختی, گلی هستی.

چشمی که با ساختمان و خودرو خو گرفته بود, حالا مثل طفلی بی قرار به دنبال سبزی برگ است تا شهوت خود را ارضا کند. شهوت سرسبزی ...!

زیبا بود

ممنونم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan