+ سلام ننه!
- کی هستی؟!
فرو ریختم. با چشمان لرزانش مانند غریبه ای نگاه میکرد که به خانه اش تجاوز کردم. میخواست بروم بیرون. نمیشناخت.ماسکم را در آوردم و چادرم را. گفتم: منم ننه! نمیشناسی؟
نگاهی از بهت. بغض با مشت میکوبید به گلو. داد زدم: بابا بیا به ننه سلام کن! با خود گفتم حتما پدر را که ببیند، میفهمد من کی ام. پدر سلام کرد. گفت: فلانی است، بچه ام. نمیشناسی؟ دستش را تکان داد که یعنی هنوز نه. ناامید چادرم را گذاشتم کنار پشتی، کمکش کردم آستین هایش را مرتب کند، روسری اش را روی موهای حنایی اش ببندد، همین چند روز پیش بود که موهای کم پشتش را بافتم و با کش نارنجی بستمش. وقتی نشست، چادر نماز را آرام روی سرش گذاشتم. دیگر بغض نمیکوبید، مغزم خفه ام کرده بود که پیری است، چه انتظاری داری؟ اما قلبم چروکیده بود. بعد نماز، چادرو جانمازش را تا کردم و گذاشتم جای همیشگی اش. پرسید: خواهرت میاد خونتون؟ خوبه؟ به اسم صدایش زد. یادش بود ازدواج کرده و از ما دور است. گفتم: آره ننه، میاد. خوبن. خواهرم شده بود جزئی از حافظه بلند مدتش و بیرون هم نمیرفت. جا خوش کرده بود بین خاطرات پدر بزرگی که یک سال بعد مرگش، من به دنیا آمدم، زمانیکه داغ همسر برای ننه داغ بود و حتی حالا هم زیرلب میگوید: حاجی خودت رفتی منو تو این دنیا تنها گذاشتی با هزار مریضی. نباید هم مرا یادش بماند. تا آخر آنروز هرچه به پدر میگفت، مرا "بچه" صدا میکرد. هر ازگاهی اسمم را میشنیدم اما میدانستم پدرم حالا یادش داده، ۳۰ ثانیه در کوتاه مدت ترین قسمت حافظه اش.
- دوشنبه ۱ دی ۹۹