سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

انار شکافته شده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

احساس سوختن به تماشا نمشود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چشم هایش

محبوب من! این اولین بار است که از چشمانت مینویسم. در این واپسین روزهای تنها بودنم سخن از آن چشم ها زهره ای میخواهد برای خودش! انتظار داشتم گریه کنم، اشک بریزم برای سالهای مجردی که دیگر برنمیگردد اما زیبایی توکار دستم داد. چطور شد که فکر کردی در مقابل من وصله ی ناجور هستی؟ عزیز من! صفای دلهای آدم ها از چشمانشان معلوم است، عمق محبت‌شان، زیبایی تمام چهره‌شان، همگی‌به چشم ها مربوط می‌شود. و چشمان تو گویای هرانچه بود که در دل توست. دلبر من!  بگذار بگویم که هیچ چشمی با هررنگ و لعابی تا به حال دل از من نبرده، هیچ چیزی در حافظه تصویری من به اندازه آن دو باقی نمانده است که تو باقی بودی. زیبای من! چشمانت سلامت!

روزهایم

این روزها سخت در هم پیچیده، مانند گره ای سخت که البته با دندان باز میشود. یکی از همین گره ها، یاری نکردن فکر و قلم برای نوشتن  است؛ خشکیدن جوهر. این موضوع دلتنگم میکند، فکرها درون قلبم انباشته میشوند و روحم را غیرشفاف می‌نمایاند، ذهنم را اشغال میکند و فرصت زندگی کردن را ازم سلب می‌کند. این روزها دعا کنید برای ما.

استحاله فرهنگی

اینکه جامعه ی الان ما به دورو بودن بها میده، به تعریف ناحق از دیگران، همیشه نظرات و توجه دیگران را جلب کردن به هرقیمتی رو میپسنده، باعث میشه درون من نا هماهنگی به وجود بیاد. امری رو نمیپسندم و یا حتی ازش بیزارم اما در ظاهر لبخند میزنم و تعریف میکنم، با عقیده ای به شدت مخالفم اما در ظاهر تایید میکنم و منطقی میدونمش. همه اینها باعث تفاوت در" آنچه هستم" و "آنچه نشان میدهم" میشه.

اگر به همین منوال فردی ۲۰ سال زندگیش رو گذرونده باشه، وقتی به خودش رجوع میکنه، هیچی از خودش نمیدونه. خودش رو گم کرده. نمیدونه دقیقا با این فکر مخالفه یا موافق؟! این امر خوشحالش میکنه یا ناراحت؟! این شروع ویران شدن درون تک تک ما ایرانی هاست. به مرور هویتمون رو از دست میدیم، به تدریج حتی مفاهیم مهم مثل زندگی، وطن، خانواده، عشق، تنفر و... معنای خودشون رو پیش ما از دست میدن.

راه حل؟ شروع کنیم به نشون دادن "آنچه که هستیم" نه اون چیزی که دیگران می‌پسندن. باید دنبال بیان کردن مخالفت هامون، اختلاف سلیقه هامون، اختلاف عقیده هامون و حتی اختلاف سبک زندگی هامون باشیم. "چطور" بیان کردنِ این مخالفت ها مهمه. "بیان" چیزی هست که سالهاست داریم ازش دوری میکنیم بدون اینکه متوجهش باشیم. به شخصه وقتی به پدر و مادرم نگاه میکنم و میبینم چقدر خوب و کارآمد اختلافات رو بیان میکنند و من، یا اصلا بروز نمیدم و یا به شکل نامناسب بروز میدم، متوجه عمق فاجعه ی نسل خودم و تبعا نسل های بعد از خودم میشم.

راه حل خود ماییم، تک تک ما.

احساسش...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۳۰ ثانیه

+ سلام ننه!

- کی هستی؟!

فرو ریختم. با چشمان لرزانش مانند غریبه ای نگاه میکرد که به خانه اش تجاوز کردم. میخواست بروم بیرون. نمیشناخت.ماسکم را در آوردم و چادرم را. گفتم:  منم ننه! نمی‌شناسی؟

نگاهی از بهت. بغض با مشت میکوبید به گلو. داد زدم: بابا بیا به ننه سلام کن! با خود گفتم حتما پدر را که ببیند، میفهمد من کی ام. پدر سلام کرد. گفت: فلانی است، بچه ام. نمیشناسی؟ دستش را تکان داد که یعنی هنوز نه. ناامید چادرم را گذاشتم کنار پشتی، کمکش کردم آستین هایش را مرتب کند، روسری اش را روی موهای حنایی اش ببندد، همین چند روز پیش بود که موهای کم پشتش را بافتم و با کش نارنجی بستمش. وقتی نشست، چادر نماز را آرام روی سرش گذاشتم. دیگر بغض نمیکوبید، مغزم خفه ام کرده بود که پیری است، چه انتظاری داری؟ اما قلبم چروکیده بود. بعد نماز، چادرو جانمازش را تا کردم و گذاشتم جای همیشگی اش. پرسید: خواهرت میاد خونتون؟ خوبه؟ به اسم صدایش زد. یادش بود ازدواج کرده و از ما دور است. گفتم: آره ننه، میاد. خوبن. خواهرم شده بود جزئی از حافظه بلند مدتش و بیرون هم نمیرفت. جا خوش کرده بود بین خاطرات پدر بزرگی که یک سال بعد مرگش، من به دنیا آمدم، زمانیکه داغ همسر برای ننه داغ بود و حتی حالا هم زیرلب میگوید: حاجی خودت رفتی منو تو این دنیا تنها گذاشتی با هزار مریضی. نباید هم مرا یادش بماند. تا آخر آنروز هرچه به پدر میگفت، مرا "بچه" صدا میکرد. هر ازگاهی اسمم را میشنیدم اما میدانستم پدرم حالا یادش داده، ۳۰ ثانیه در کوتاه مدت ترین قسمت حافظه اش.

احوالات آخر شبی

میگن اگه خودتو خیلی تو آینه ببینی جن زده میشی،

اگردیدین جن منو گرفت یا یه منِ دیگه تو آینه منو کشوند پیش خودش،

این پستو به یاد داشته باشین :')

تهوع

به نصفه کتاب که رسیدم بستمش و ازش تشکر کردم بابت دیدجدیدی که بهم داد و معذرت خواستم از اینکه داره حوصلمو سر میبره و باید بذارمش کنار!

اینکه سارتر انقدر با مهارت تونسته یه مکتب به اسم اگزیستانسیالیت با اون همه پیچیدگی در قالب داستان بیاره، اوج مهارت یک فرد در نویسندگی رو نشون میده :) و البته باهوشی او رو!

اونجاهایی که شخصیت اصلی از خوبی های زندگی میگفت و تموم جزئیات رو جلوی چشم مخاطب میورد و بعد، همه رو پوچ میخوند و بهش حالت تهوع دست می داد و بعد دوباره روزنه ی امیدی از اون همه تاریکی بهمون نشون میداد، تضادها باعث میشد که منِ مخاطب دچار تناقض و حتی تهوع شم! 

بخاطر اینکه سیر داستانی درست و حسابی نداشت و عملا اتفاق خاصی تا وسطای کتاب نیفتاد گذاشتمش کنار. شاید اگر ادامش میدادم این حرفو نمیزدم. 

 

واقعا گفتنِ من یعنی چی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan