سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

رودخانه وارونه

اگه دنبال یه کتابی هستین که ساده و صریح، مختصر و مفید باشه و پایان خوش و قابل حدس و کلیشه ای اما اساسی داشته باشه، این کتاب رو پیشنهاد میکنم. مشخصا این ویژگی ها برای سنین نوجوان مناسبه و یه بزرگسال تند تند میخونه میره، خیلیم متاثر نمیشه. برای من فضای داستان ماجراجویانه و پر از رنگ و لعاب بود، برای چند ساعتی من رو از دنیای آدم بزرگا جدا کرد و خوش و خرم به ماجراهای آبکیش رسید، منم اعتراضی نداشتم :). 

داستان درمورد یه فروشنده به اسم تومکه که فروشگاه کوچک خانوادگیش رو اداره میکنه، آرزو داره بیرون روستا رو تجربه کنه که با ورود به دختر به مغازش این آررو برآورده میشه، اون و دختر به دنبال یه روخانهوارونه هستن که انتهاش میرسه به آب جاودانگی، آبی که اگه کسی ازش بخوره نه میمیره و نه مریض میشه.

از مورلوا، انتشارات پایتخت.

 

پیِ نوشته: میدونم که پستای کتابی پشت هم چقدر میتونه کسل کننده باشه، خودم هم دوست ندارم. برای همین سعی میکنم با وقفه از کتاب بگم و حرفایی که دوست دارم ثبت بشن رو اینجا بنویسم.

دعبل و زلفا

از اون کتابا شد که وقتی ببینمش میگم آخییی دعبل! مثل همون کاری که وقتی کتابِ وقتی دلی دستم بود بهارزاد چشمش افتاد به کتاب و یه آخی طولانی کشید D: 

این کتاب رو پارسال کتابفروش صحن امام رضا بهم داد و گفت اینو حتما بخر، تضمینی خوشت میاد، اگر دوسش نداشتی بیار پس بده.

داستان درمورد شاعر معروف اهل بیت دعبل خزاعی هست، من قبلا نمیشناختمش و راستش تا اواسط کتاب فکر میکردم زاده تخیل نویسنده است :) تا اینکه دیدم جدی شد، سرچ کردم و ... داستان عاشقانه درامه و دقیقا تا وسطش اوج عشق و فراغه، وقتی به وسط کتاب رسیدم انتظار داشتم داستان تموم شه ولی کتاب تازه نصف شده بود، اونجا بود که فهمیدم قراره پدرمون در بیاد :))

دعبل زمان امام کاظم و امام رضا علیها سلام زندگی کرده ونمیدونم چقدر عمر میکنه، داستان زندگیش در اخرین پیچ زندگیش (احتمالا) تو کتاب تموم میشه، جایی که معشوقه اش داره بیناییش رو از دست میده. دوست داشتم تا اخر عمر دعبل این کتاب ادامه پیدا میکرد، مطمئنم اونطوری اشکم درمیومد ولی انگار داستان رها شده موند و مارو تنها گذاشت.

جدا از پایان نه چندان دلچسبش، قلمش قشنگ و روانه، واقعیت به خاطر اقای مظفر سالاری دوست داشتم بخونم و الا من عاشقانه خوان نیستم(قضیه کلاسیک فرق میکنه :)) 

برام نقش همسر دعبل جالب بود، کسی که دعبل رو از لبه پرتگاه کشید بالا و تا میانسالی تشویقش میکرد یه قصیده ی ناب بگه، جوری شد که وقتی دعبل قصیده رو در محضر امام رضا میخونه،امام خودشون هم یه بیت شعر اضافه میکنن و حسابی خوششون میاد، چی بهتر از این؟ همسر دعبل خودش نقش آنچنانی نداشت ولی اثراتش مشهود بود، یاد حرف یه استادی افتادم که میگفت خانم ها مهد قلب و ایمان هستن، با اوناست که جامعه حرکت میکنه و به حداعلای خودش میرسه. 

خلاصه که پیشنهاد میشه بخونین، درمورد شاعرای اهل بیت من ندیدم کتابی نوشته شه. شما سراغ دارین؟ درمورد شاعرای غیراهل بیت هم بود من پذیرا هستم :)

اندر مزایای تنبلی

از نشر گمان و ترجمه سما قرایی.

این کتاب رو من موقعی خوندم که روزها بود به خودم میگفتم چرا هی نشستی کاری نمیکنی؟ چرا ول میچرخی! یکسره در حال سرزنش کردن خودم بودم که چشمم به این کتاب خورد و به خودم گفتم بیا اینو بخون تا توجیهت کنه تنبلی خیلیم خوبه!

درواقع کتاب داره از زمانیکه میگه که همه کارها رو انسانها با سختی زیادی انجام میدادن و زمان زیادی صرفش میکردن،اما شاد تر بودن، طول عمرشون بیشتر بود و امیدوار تر بودن. اونجاهایی برام جالب میشد که میگفت خیلی چیزاها رو اماده نخرید، وقتی دارید غذایی اماده میکنید به فرایند تهیه شدنش دقت کنید و لذت ببرین ار اونچه که الان داره اتفاق میفته. کتاب از زمانه مون هم کلی شکابت داره، از ما ادم های عجول و سطحی نگر که فقط تایمر دستمونه ببینیم چقدر زمان داریم. 

جالب بود برام که از تنبلی نه به عنوان چیزی نکوهش شده بلکه به عنوان فعالیتی که در اون به رشدو شکوفایی و استراحت ذهن و روحمون کمک میکنه، یاد کرده. همیشه فکر میکنیم استراحت میکنیم تا کاری رو انجام بدیم ولی درواقع همون زمان استراحت هست که اصل فعالیت حساب میشه، نه بعدش.

تو کتاب تعریفایی از اوقات فراغت، بازی و... هم گفته شده. ایده کلی کتاب برای خودم جذاب بود، خود نویسنده میگفت این کتاب جمع بندی همه کتابها و مقالات دراین زمینه است، نمیدونم چقدر راسته. دید منو باز کرد و باعث شده یه بار دیگه درمورد تعادل بین کار و استراحت فکر کنم و تصمیم بگیرم.

دو روزِ گذشته

سر جاده با همسر وایسادم تا اتوبوس های بین راهی سوارم کنن، تو دلم می‌ترسیدم تنها برم و منتظر اتوبوس ها شم اما به ظاهر بهش می‌گفتم نیا. مثلا قراره سفر دو روزه تنهاییِ من باشه ها. اگه تو بیای که حساب نمیشه. قبول نکرد. خوشحال شدم که قبول نکرد ولی به روم نیوردم. با چونه زنی خیلی کوتاه یه اتوبوس وی آی پی سوارم کرد، کنار یه خانومی نشستم، از دور برام جا باز کرد و اشاره کرد که بیا بشین، خوشحال شدم تو دلم گفتم دمت گرم. بین اون همه صندلی که چشمشون به مسافر جدیده و غالب مسافرها مَردن، یه امیدِ کوتاهِ کوچکِ خوشحال کننده تو دلم به وجود اورد. جوری که گفتم قراره این سفر _اگه خدا بخواد_ خوش بگذره. سعی می‌کنم هیچ موقع نگم که "قطعا" خوش میگذره یا "حتما" این اتفاق میفته، نمی‌خوام بعدا خدا بزنه تو ذوقم تا بهم بفهمونه که همه کاره اونه، نه من که از قطعیت حرف می‌زنم. می‌خوام بدونه حتی در ظاهر هم خودت استادی چه برسه باطن و ذات امورات. یه ساعت و ربع بعد قم بودم. نیم ساعت بعد دم خونه ی ریحانه جانم. زنگ زدم گفتم کدوم زنگ رو بزنم؟ درو باز کرد زودتر ولی زنگ رو زدم که تاریخ ثبت کنه من یه بار زنگ این خونه رو زدم :)) همسر ریحانه قرار بود دوروز نباشه، تنها بود و اصلا به خاطر اون یا علی گفتم و رفتم تا اونجا. همسرم موافق بود گفت خوبه برو تجربه هایی که دوست داری رو انجام بده. از حامی بودنِ همیشگی‌اش خوشم میاد. امید دهنده است. رسیدم بالا، بغل های محکم و طولانی، آخیشِ از سرِ رضایت. خیلی راحت بودم برخلاف انتظارم. لباسامو دراوردم. باهم شروع کردیم ناهار پختن، جمع کردن و ... تا اینکه دوتا دوستِ دیگمون که قم بودن هم اومدن، یکی مجرد که بهارزادِ همین وبلاگمونه :) یکی متاهل و مادر. با یه فاطمه ی ۷ ماهه. مایه مسرت و شادی بیشترِ مجلس دوستانه ما بود. زیبا بود و دوست داشتنی ماشاءالله. عکس زیاد می‌انداختم. ریحانه همش ازم می‌پرسید که اینو می‌خوری؟ اونو میتونی بخوری؟ اخرش می‌گفت خیلی خوبی که همه چی خواری. گرچه من هم معده ام درد می‌کرد هم کهیرام زیاد تر شد، نه بخاطر غذاهاش، بلکه بخاطر گرمای قم و زیاده روی در مقدارِ خوردن. دورهمی های ما مهم نیست از کجا شروع بشه یا چقدر وقت داشته باشیم، همیشه مباحث سیاسی، اقتصادی، مذهبی، اعتقادی، ازدواجی و ... مطرحه. همیشه بحث و تبادل نظر هست. همین ویژگی جمع هامون باعث میشه احساس رشد کنم، احساس کنم اطرافیانم آدم حسابین. احتمالا از پست های بهارزاد فهمیدین که چقدر خودش هم آدم حسابیه :). من از دید خودم می‌دیدم زمان رو گم می‌کردم، از دید شخص سوم که خودم رو می‌دیدم کیف می‌کردم، شیره‌ی وجودم پر از دونه های ذوق می‌شد. نگاه می‌کردم ‌و می‌گفتم خیلی بزرگ شدیم، خیلی داره زود می‌گذره، از الان تا آخر عمرم احتمالا دیگه نمی‌تونم گذرِ تندِ زمان رو همراهی کنم.

روز اول تا ۱۳ با بهارزاد و صابره‌ی جمع همراه بودیم و بعد تا ۲ نصفه شب با ریحانه. صبح رفتیم استخر، دو ساعت تمام شنا می‌کردیم و به خیال خودمون جای ورزش روزانه‌مون رو می‌گیره، ولی از ماکارونی چرب و چیلی ای که صابره بهمون داد و کافی شاپِ بعدش نتونستیم بگذریم :).

بلیط قطارم تقریبا یه ساعت دیگه بود و من بیخیال نشسته بودم تو کافه، کم کم با بقیه خداحافظیِ گرم و طولانی کردم و با بهارزاد رفتم حرم، نتونستم خوب زیارت کنم، خجالت کشیدم، از طرفی هم به قصد زیارت نیومده بودم برای همین امیدی ندارم این قم رفتنم زیارت نوشته شه برام، نمازِ دو سه دیقه ای خوندین؟ اگه زمان بلیط دیر شده باید بتونین بخونین :) با بهارزادم خدافظی کردم و پیادخ تا راه اهن اومدم. نمیدونم چطوریه با اون کوله که فقط پنج تا کتاب امانتی گرفته بودم از دوستام، دویدم. فقط اینکه صندلی‌مو پیدا کردم و نشستم. تازه فهمیدم کناریم یه آقاست. گفتم اشکال نداره. هرکاری کردم معذب بودم. خجالت می‌کشیدم پاشم بگردم دنبال یه جای خالی کنار یه خانوم یا حتی به مامور قطار بگم جامو عوض کنه، به خودپ تشر زدم خجالت ینی چی؟ پاشو بابا مسافرت توئه ها! مردن نیست که. از چشما و کله هایی که بلند میشن تا منو نگاه کنن ببینن چه خبره بدم میاد ولی خودمو زور کردم تا انجامش بدم. راستی اگه نمیتونستم از خودم ناامید می‌شدم. الان نشستم روی صندلی تکی کنار پنجره، خیلی راحتم، مشتاق دیدن همسرم و خوابیدن رو تخت خودمونم. راحتی خونه یه چیز دیگه است. همه اینا باعث شد باز به این فکر کنم تنهایی مسافرت کردن می‌تونه جالب باشه و هیجان انگیز، مخصوصا و حتما اگر با دوست و رفیق همراه باشه.

 

مرور ۱۴۰۱

تمام سال ها یک طرف. سالی که گذشت هم یک طرف. به تمام سوالاتی که طی سالها درمورد خودم پیش اومده بود نشستم فکر کردم. به بعضی هاش جواب دادم و به بعضی ها نه؛ حداقل فکر کردم. کاری که ماه ها می‌گذشت و خودم رو با امتحانات، درسا، شغل های پاره وقت، کتابا، فیلم ها و انیمه ها، کارهای خونه و ...سرگرم می‌کردم تا نکنه باز به این فکر کنم که من واقعا کی ام! نکنه بخورم به بن بستِ تاریکیِ درونم. منظورم اون بخشیه که نمیخوای قبول کنی خودتو نمی‌شناسی و تو مثل یه موجودی که فقط صدای نفس هاش شنیده میشه تو خلا معلقی. همین حس بار ها و بارها من رو ترسوند، عقب روند، اعتماد به نفسم رو گرفت، گریه هام بیشتر شد. اوج ماجرا اونجایی بود که ترم ۸ تموم شد و من غیر از چهار واحدی که قرار بود معرفی به استاد بردارم و دو فصل آخر پایان نامه که کار زیاد نداشت، رسما بیکار بودم. من چی بودم اگر قرار نبود دانشجوی علوم تربیتی باشم؟ اگر قرار نبود محصل باشم؟ اگر قرار نبود به بقیه بگم امتحان دارم وقت ندارم؟  هیچی نبودم :). این بی هویتی داشت دیوونم می‌کرد. درست مثل بعد از اتمام مدرسه. حد فاصل اعلام نتایج کنکور و انتخاب رشته با وارد شدن به دانشگاه بازم بی هویت بودم. حالا کارشناسیم تموم شد. دوباره همون حس.

با خودم گفتم بسه دیگه. میخوای زانوی غم بغل بگیری؟ کسی نمیاد بهت بگه تو برای اینکار ساخته شدی همینو برو جلو. کسی نمیاد بهت بگه چی دوست داری از چی بدت میاد. کسی نمیاد آیندت رو پیشگویی کنه. تو خودتی و خدای خودت.

چند تا دوره خریدم، با خانوادم و دوستام بارها حرف زدم. چیزای جالب، هیجان انگیز، تکراری، منزجر کننده و ناامید کننده‌ی زیادی شنیدم و نوشتم. حتی الان بعضی از دوستام که این متنو می‌خونن یادشون بیاد درباره خودم ازشون سوال می‌پرسیدم. باید بگم هم خجالت آوره هم بامزه :دی.

فکرامو کردم، مشاوره رفتم، با اطرافیانم مشورت کردم، تصمیم گرفتم کنکور ارشد بدم. اونم وقتی دوماه بیشتر فرصت نداشتم. طی این دوماه فقط می‌خوندم. چون هدف پیدا کرده بودم. هدفی که خودم انتخاب کردم با تمام وجودم. خودم تنها گفتم اینو می‌خوام. هرچقدر خونه کثیف بود، هرچقدر پشتم حرف میزدن، هرچقدر کهیر می‌زدم و خارش داشت دیوونم می‌کرد(هنوزم ادامه داره البته)، هرچقدر جوش زدم و ابروهام پر تر شد ... مهم نبود. خریدای عید رو به ساده ترین حالت ممکن انجام دادم و باقی مونده ی اسفند رو بکوب خونه تکونی کردم.

من از پسش براومدم. من دست خودمو گرفتم از گرداب سردرگمی در اوردم. من سفر خودشناسی رو شروع کردم. حالا من عاشق این سفرم. دیگه نمی‌ترسم.

بانوی میزبان

این کتاب خیلی وقته درحال مطالعه است، کم حجمه اما بخاطر نوع نوشتن سخت خوانه. پره از ارایه ها و توصیفات طولانی احساسات آدم ها، جمله ها طولانیه و ممکنه به چشم همه خوب نیاد اما من لذت می‌بردم. یه طوری زیبا توصیف می‌کرد که جاهایی همذات پنداری می‌کردم و می‌گفتم اره اره! یه همچین حسی داره. داستایوفسکی این کتاب رو اویل نویسندگی‌ش نوشته، ایده ی برادران کارامازوف هم از این کتاب به ذهنش رسیده، دیگه لازم نیست بگم که شخصیت های داستان متاثر از زندگی خود نویسنده هستن.

داستان درمورد یه پسر اهل علم و مطالعه است که منزویه و رابطه خوبی با جهان اطرافش نداره و دختر زیبایی که با یه پیرمرد زندگی می‌کنه و داستان های متفاوتی درمورد گذشتش هست، این دو نفر یک جایی باهم اشنا می‌شن.

اتفاقا خیلی کند و حوصله سربر پیش می‌ره، معلومه که این وسطا از دست شخصیت ها هم اعصابتون خرد میشه چون بالاخره داستایوفسکی نوشته :دی. نمی‌گم اگه نخونید زندگی‌تون برفناست ولی حتما از شرح احساسات زیادی دور می‌موندید.

چیزی در بدنم تیر می‌کشد.

خاری در چشم، تیری در اعضای نه چندان حیاتی، سمی نه چندان مهلک اگر جلویشان گرفته نشود بعد از روزها خواهی مرد.

پارگی رگ های کوچک قلب، میگویند دلشکستگی است، اگر جلویش گرفته نشود بعد از چند تجربه خواهی مرد، نه جسما لزوما، روحا. انسانیت خواهد رفت. دنیا خاکستر خواهد شد. ذوق در چشمانت می‌میرد مانند نوزاد کوچکی که معصومانه از تو می‌خواهد نجاتش دهی.

تکه شدن حرف هایت، شنیده شدن های گزینشی، خانواده های کوچک، با دنیای محدود، بعد از مدتی خواهی مرد، نه جسما لزوما، چیزی به اسم سرزندگی از بین می‌رود.

اعتماد های از هم پاره شده، صداقت های بی باکانه، دوست پنداشتن های چندین باره، تعصب های خفه کننده، پیمان های شکسته شده، تو خواهی مرد، نه لزوما جسما، ذهنا.

سطرهای جمع شده ی بالا، کلمه های قرمز و سیاه و خاکستری یک جا در ذهن، بوی خون و تفعن و تنفر در مشام، تو خواهی مرد، این دفعه هم جسما و هم روحا.

تقدم با روح است، خودکشی ذکر هرروزه ات می‌شود و آرزوی مرگ، برای مسلمانِ ترسویی که از دنیای فرا طبیعی وحشت دارد، رویای شب و روز می‌شود.

کنکور و ما فیها

صبح ها با دغدغه ی «حالا صبحانه چه بخورم» از خواب بلند میشوم و با کش و قوس به تنم خودم را سرزنش میکنم که برای هزارمین بار ورزش را ترک کرده ام. صبحانه همان همیشگی است، همان مزه ی شور یا گاهی شیرین، که چای کار را خراب میکند و معده دادش در می اید. ناهار را در ظرفی کوچک تر از معمول میریزم تا در کیفم جا شود، کمتر هم بخورم. قول داده ام شیرینی جاتِ صنعتی نخورم پس خبری از شکلات و شیرینی های داخل کابینت، که هر صبح برای من میدان جدال و جنگ با هوای نفسانی راه می اندازد، نیست. میوه را خرد میکنم تا آنجا بوی پرتقال به مشامِ کسی نخورد تا آن دنیا گریبان گیرِ ما شود که خودم پایم به اندازه کافی گیر است. تا آماده شم، نزدیک به دوساعت میگذرد، گاها این فرایندِ طاقت فرسای کندن از خانه، تا سه ساعت هم طول میکشد. پدر با موتور می آید، بدونِ نان و آب. منتطرم تا آنجا زاونوهایم یخ بزند و آهی میکشم، اما امروز گول نخوردم و دوتا شلوار پوشیدم. درگیرم که اول گوشی را سایلنت کنم و بعد کارت رادر بیاورم، یا اول کارت را در بیاورم و بعد گوشی را سایلنت، هرروز یک کدام را اول انجام میدمو وارد سالن مطالعاتی میشوم. با هر آمدنی ذهنم از فضای درس فرسنگ ها دور میشود که امروز فهمیدم جای من بد بوده، اما جای تازه ام انقدر خوب استکه دورو برم پرِ آدم میشود، و حالا از کنجکاویِ اینکه چه میخوانند یا چه رشته ای هستند، ذهنم فرسنگ ها دور میشود. دوساعت بعداز صبح، خواب آلودگیِ عجیبی چشمانم را میگیرد و باور کنید اگر در خانه بودم عمرا این خواب پیدایش میشد، سرم را روی میز میگذارم، میزی که به لطف اداره ی گاز سرد است و دستانم هم قندیل بسته. همیشه بعد از بیست دقیقه از خواب و بیداریِ ببی نهایت بی کیفیت بلند میشوم و ابروهای صابون خورده ام هرکدام به سوی کار خود رفتند. درست یک ساعت بعد شکم انقدر سروصدامیکند که ندیک است هرچه آبرو و حیثیت دارم برزمین ولو شود. این حس گرسنگیِ کاذب مرا به سمت غذایی میکشاند که نه پیش و یا پس غذا حتی حین غذا هم ندارد. به پنجره روشن زل میزنم، با فیلترشکن هایی که آخرسر هم وصل نمیشوند ور میروم تا بلکه تگرام حداقل بالا بیاید. بی نتیجه برمیگردم سر درس. تا سه الی چهارساعت بعدی، تمامِ وجودم به دو تکه تقسیم میشود، قسمتی که تمامِ تمرکزش روی درس است که البته نصفِ این قسمت درحال بدوبیراه گفتن به دروسی است که نه سر دارند و نه ته،و قسمتی که تمام تمرکزش روی نخوردنِ شکلات یا کاکائو. دستِ آخر هم از کشمکشِ این دو با اعصابی رنده شده به همسر میگویم دنبالم بیاید و تا اخرشب انقدر سرگرم هستم که حفظ نفس کنم.

بله؛ این تنها چکیده ای از روزهای کمِ مانده به کنکورِ من بود. این حین ترانه کافه غم زده و  داستان دوشهر تمام شد اما ذهنم برای گفتن کار نمیکند و اگر کار کند خجالت میکشم بعد از چندین وقت پستِ کتاب بذارم و برم :)

چرا ایقدر فرسوده شده ایم؟

یه بنده خدایی به اسم فرویدنبرگر میاد و واژه فرسودگی رو وارد علم میکنه. فرویدنبرگر با معتادا، مهاجرا و مخصوصا افراد بعد از جنگ که به اعتیاد روی می اوردن تا خودشون رو تسکین بدن... سروکار داشته و اونها همش میگفتن که احساس فرسودگی میکنن. تکرار این واژه باعث شد فرویدنبرگر بگه اصلا فرسودگی دقیقا یعنی چی، چه علائمی داره و...؟ اولش این فرسودگی فقط درمورد شغل بود با عنوان «فرسودگی شغلی» (با یه سرچ ساده به کلی مقاله و پایان نامه با این عنوان پیدا میکند.) اما کم کم راه باز کرد به دنیای شخصی آدم ها. همه دم از فرسودگی میزدن و انگار شده بود یه اصطلاح عامیانه. روانشناسا از این قضیه خوششون نمیومد و مدام تذکر میدادن که اجازه ندین این واژه به اصطلاح عامیانه ای بدل بشه. خطرناک بود، فاز منفی میداد و واقعا اگر کسی فرسوده هم نبود با تکرارش فرسوده میشد! و اینکه خیلیا اونو با بی حوصلگی و خمودگی اشتباه میگرفتن. فرسودگی یعنی تا آخر مصرف شدن، مانند باتری ای که چنان خالی شود که دیگر نشود دوباره شارژش کرد: علائمی نظیر از پا افتادن، بدبینی و افت کارایی ار علائم تعریف شده ی «سندروم فرسودگی» است. همینطور که از دهه هفتاد میلادی (حدود 1973) فاصله میگرفتیم محقق ها دیدن واقعا این واژه داره جدی میشه! انگار این واژه دیگه به این معنا نبود که همه چیز رو از دست دادین و دارین به قهقرا میرین بلکه به این معنا بود که خواهان همه چیز هستین! این ویژگی عصر ماست. عصری که کامل بودن، بی نقص بودن، چندفعالیت رو همزمان انجام دادن، فعال بودن و رسیدن به همه اینها حسن تلقی میشه و بهش تشویق هم میشه. جامعه یه طوری شده که اگر نخوای فرسوده بشی و ازش دم نزنی و حتی  اگر میدونی که فرسوده نیستی، بازم درحال فرسوده شد هستی. زندگی ماها شده میدون جنگ، مسابقه ای که برنده های خیلی کم و قربانی هاش زیادی داره. درسته که خیلیامون جنگ رو به چشم ندیدیم ولی داریم تجربه میکنیم و حتی «اضظراب پس از سانحه» اش هم داریم میکشیم که فرسودگی جزئشه! این حالت جامعه ای هست که دچار مثبت اندیشی بیش از حده، جهانی که مردمش میگن چیزی غیرممکن نیست و تا حد نابودی خودشون درحال تلاشن تا به ممکن ها دست پیدا کنن، یه جور جنگ با خودشون... حالا هرچقدر جلوتر میریم این غول بزرگتر میشه، این مرداب بیشتر مارو به سمت خودش میکشونه و کی میدونه دقیقا کِی این قهرمان پنداری تموم میشه؟

 

-برگرفته از مقاله ی عنوان پست؛ شماره 20 مجله ترجمان

نام این احساس خمودگی است؛ فرزند وسطی و فراموش شده سلامت روان.

اسم مقاله ای که از ترجمان خوندم، عنوانه.

سلامت روان یه طیفی از افسردگی تااا شکوفاییه. خمودگی بین این دوتاست. قسمت خوبش رو نمیدونم، چون خودم ازش خیری ندیدم جز اینکه بارها به پوچی خوردم و نشستم فکر کردم واقعا «آمدنم بهر چه بود؟». اما قسمت بد حس خمودگی اینکه اگر به دادش نرسید زمینه های افسردگی رو برای شما فراهم میکنه پس واجبه به دادش برسین :). این حس خیلی رایجه، اینم نمیدونستم. طوریکه نویسنده میکه بهتره موقع احوال پرسی بین کلمات: خوبم، بد نیستم و... خموده ام رو هم اضافه کنیم و رایجش کنیم. در ادامه نویسنده میگه اضافه کردن این واژه به دایره لغات بهمون یادآوری میکنه که چیز عجیبی نیست، به وفور بین مردم پیدا میشه و شما خاص نیستین! همین نامگذاری ساده باعث میشه راحت تر باهاش کنار بیاین و بهش غلبه کنید.

بعد یه سری راهکار میگه که من خلاصه وار میگم، مطمئنم به درد همه میخوره برای همین خواهش میکنم این پست یا حتی این یه تیکه از متن رو برای خودتون ذخیره کنید یا برای کسی که میدونید الان خموده است بفرستید؛ راهکارها:

غرقگی. خودتون رو غرق در یه کار خاص کنید. فقط یه کار! ما آدمیم و بازدهیمون تو پردازش ها یا کارهای نوبتی بیشتره تا چند تا کار. از بین صدنفر فقط دونفرمیتونن دوکار رو بدون هیچ آسیبی به اون یکی کار انجام بدن، پس فقط یه کاری رو انتخاب کنید و درش غرق بشید (اگر جزء نودوهشت نفر دیگه هستید :) یه چالش جدید که با مهارت هاتون همخونی داره، بازی با کلمه ها، حل کردن جدول یا هرچیزی... جوری که متوجه زمان و مکان نشید برای یه مدتی. 

زمان بدون وقفه. برای خودتون معین کنید که مثلا فلان فعالیت رو تا ساعت 12 ظهر بدون وقفه انجام میدم، نه گوشی، نه زنگ تلفن و نه چیز دیگه نباید جلومو بگیره. این بدون وقفه کار کردن به شدت بازدهی کار و تمرکزتون رو بالا میبره.

روی اهداف کوچک تمرکز کنید. نمیخواد خیلی قدم بزرگ بردارید که حتی برای قدم اولش دچار خمودگی بشید! از کوچک شروع کنید. مثلا یه گفتگوی سودمند و هدفمند رو با کسی شروع کنید، یه مقاله کوچک (مثل همین:) رو بخونید.

در نتیجه این سه تا کار میبینید که از خمودگی کم کم جدا میشید و حالتون به سمت شکوفایی در حرکته و این یعنی پیشرفت. :)

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan