سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

قسمتی از تهوع

نشستم به کار ولی هیچ شوق و ذوقی در من نبود. "دانش اندوز" که می‌بیند دارم چیزی می‌نویسم، با شهوتی احترام آمیز تماشایم می‌کند.. از روی همان قفسه کتاب دیگری برداشته است که عنوانش را از سوی وارونه تشخیص می‌دهم: منار کلیسای کودبک، وقایع نورماندی. نوشته ی مادموازل ژولی لاورنی‌. مطالعاتِ "دانش اندوز" باعث حیرتم می‌شود. یکهو اسامی آخرین نویسندگانی که او به آثارشان مراجعه کرده است به خاطرم می‌رسند: لامبر، لانگلوا، لاربالتریه، لاستکس، لاورنی. این یک کشف است؛ به روش "دانش اندوز" پی بردم: او به ترتبب حروف الفبا خودآموزی می‌کند.

با یک جور تحسین نگاهش می‌کنم. چه اراده ای باید داشته باشد تا چنین طرح پردامنه ای را آهسته آهسته و با سرسختی اجرا کند! هفت سال پیش روزی با طمطراق وارد این تالار شد. به کتاب های بی شماری که دیوارها را پوشانده بود نگاه کرد و تقریبا مانند راستینیاک گفت:دانش بشری بین ما دونفر است. بعد رفت و اولین کتاب قفسه اول را از منتهی الیه سمت راست برداشت؛ با احساس احترام و بیم آمیخته به عزمی خلل ناپذیر صفحه اولش را باز کرد. امروز به حرف L رسیده است. K بعد از J و L بعد از K.

حرفایی که اگه زده نشه یه انار تو دلم میترکه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوست داشتید پیام بدین رمز بدم :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تهوعِ غم؛ تهوعِ فکر

دستش را میزند به گلو و می‌گوید:

"اینجاست، رد نمیشود."

خسیسانه رنج میکشد. لابد درمورد لذاتش هم خسیس است.

 

+ آشنا بود براتون؟ برای من باید میگفت:

دستش را میزند به سر و میگوید: "اینجاست، رها نمیشود."  خسیسانه به زبان می آورد، لابد درمورد شنیدن هایش هم خسیس است. 

+ بعد مدت ها کتاب تهوع رو برداشتم، میشه گفت اولین کتاب کاغذی بعد  سفر به گرای ۲۷۰ درجه. دچار شده بودم به یه بیماری، اینطوریه که نمیدونی چی بخونی، دست رو هرچی هم که میذاری بهت نمیچسبه. برای همین به خودم فرصت دادم که یه مدت از کتاب دور باشم گرچه سخت بود. حالا بهترم :)

دیدم، کشیدم

@هلن

یه روز به خودت میای میبینی راستی راستی همه ی اونایی که رفیق شفیق حسابشون میکردی و باهاشون از مادرپدر هم صادق تر بودی، با تو یه جوری ناصاف بودن که به هر زمین ناصافی گفتن زکی!

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

جایی در کتاب وقتی اسکارلت که چندماه بود بیوه شده بود، به درخواست رت باتلر وسط جمعیتی که قانون های نانوشته ای برای زنای بیوه داشتند، قبول کرد همراهش برقصد. با لباس مشکی و دستکش های تیره رنگ و کلاهی که پر مشکی داشت، آخر سر رت گفت اسکارلت، حیف خوشگلی تو نیست؟ شبیه کلاغ شدی با این لباس تیره. اسکارلت گفت همینطوری که دارم باهات میرقصم آبرو برام نمونده بین مردم شهر، چه برسه به اینکه لباس مشکی شوهرم رو از تنم در بیارم. اینجا بود که رت گفت: وقتی بی آبرو باشی هرکاری که دلت بخواد میتونی بکنی.

عکس گرفتم و استوری کردم. پیش خودم گفتم راست میگوید. لحظه ای بعد تمام اخلاقیات، آموزه های دینی، عرف خانوادگی و جامعه و... جلوی چشمم آمد.

ژان ژاک روسو که آدم سرشناس در بحث تربیت است، در کتاب اعترافات میگوید من خودم را لخت و عریان جلوی شما به نمایش گذاشته ام، آیا شما جرات این کار را دارید؟ جایی دیگر میگوید انسان ذاتا آزاد آفریده شده درحالیکه  از وقتی به دنیا می آید مدام در قید و بندها به سر میبرد. جوابش را باید میدادم، نه! جراتش را ندارم. گاها میخواستم و میخواهم خودم را آنطور که هستم حتی در این فضای کوچک وبلاگی، عریان نمایش دهم، اما نتوانستم. به خاطر آشناها و دوستانی که مرا مرتبا دنبال میکنند و من غیرمستقیم ازشان خواستم دنبالم نکنند و یا حتی جرات چنین درخواستی را هم نداشتم. 

نمیدانم اما شاید به قول مجتبی شکوری، درجایی از بعداز ظهر زندگیم، زنجیر ها را پاره کنم. یک جایی در میانه ی ۳۰ سالگی، مرز آبرو، این حصار ذهنی و خیالی را بشکنم و از یک بار فرصت زندگیم نهایت لذت را ببرم. 

کتاب چین نصفه نیمه و حواشی

واقعیتش نمیدونستم چه سناریویی بچینم برای این چالش سخت! از ستایش رت باتلر شروع کنم؟ یا از مذمت اسکارلت اوهارا که مثل هولدن تصمیمای بچه گونه میگرفت و چشماشو به روی واقعیت بسته بود؟حقیقتا ذهنم خیلی سمت الیزابت بنت رفت اما نتونستم در وصف خانومیش چیزی بگم البته که به خانومی و نجیبی ملانی عزیز نمیرسید! نمیتونستم حتی مامی و پیتر رو فراموش کنم گرچه بهشون سخت گذشت و باهاش مثل غیرآدمی زاد رفتار میکردن، این رفتار رو یه جای دیگه سر پائول دیدم، اونجایی که تو میدون جنگ انگار نه انگار اینا آدمن و مثل حشره ها باید کشته میشدن تا آزاری به جبهه مقابل نرسونن. دنیای شخصیت های داستانی برای من دیدنی و گاها خواستنیه! اما چیزی که بیشتر از همه میخوام ذهن نویسنده های بزرگی مثل تالستویه! چه چالش مسخره ای شد! :)

+ راستی گفتم که دوستامو دارم کم کم از دست میدم؟ شب قبلش به همشون دوباره پیام دادم. مکالمه ی همشون با یه احوال پرسی جمع شد، البته همینم که شد خوبه! چون نمیدونستم هنوزم زنده ان یا نه :) اما اما اما... با یکی شون انقددددددرررر حرف زدم که دق و دلیم تماما خالی شد. فهمیدم اونم مثل من توی این سالها تنها مونده، منظورم حدود ۵ ۶ ساله! بهم گفت با هرکی دوست میشم یا دعوام میشه یا صمیمی نمیشم، میدونم چقدر جوشیه :)‌ منم گفتم من فقط صمیمی نمیشم. انگار هیچ کس مثل دوست قدیمی برای آدم نمیمونه. بعد ۴ سال زبون باز کرد و گفت عاشق یکی شده، یکی که من میشناسمش و چون باهاش آشنا بودم خجالت میکشیده بگه. خیلی خوشحالم براش این اتفاق افتاده واسش‌:) با آشنایی ای که من دارم، واقعا بهم میان. مانع بزرگ خواهرشه. میگه تا من ازدواج نکردم، تو از خونه نرو! نمیدونم چرا تازه خانوادشم همین عقیده رو دارن :| 

اخر سر بهش گفتم تو ازم ناراحت نیستی یا عصبی؟ طی این مدت که با هم بودیم؟ گفت نه هیچی یادم نمیاد. 

نمیدونم راست گفت یا دروغ. ولی من خوب یادمه چه بی محلیه بزرگی بهش کردم این همه وقت! الیته از اون بعید نیست خودشو بزنه به اونور! ماهه. از اینا نصیبتون :)

+ خیلی خوشحالم که این چند روز غیر یه کار ارائه، کار دیگه ای ندارم. دارم همینطور ناروتو پشت ناروتو میبینم و چقدررررررر این بشر دوست داشتنیه! به قول خودشون چقدر روشنه! دو سه روزی به این فکر میکردم منم میتونم مثل این بشر ببخشم؟ بگذرم و تو دلم از بقیه کینه نباشه؟ وقتی به دلم نگاه کردم دیدم هیچی از جزئیات دعواهایی که کردم یادم نمیاد،بهآدم هایی که دعوا کردم حس بدی ندارم. غیر یه نفر. هرکاری کردم دروغ هایی که بهم گفت، خیانتایی که کرد، بی محلی ها و سوء استفاده هاش و ... یادم نرفت. خدایا این یکی رو یه جوری حل کن!

انباری

وقتی داداشم از من درمورد درس ادبیات سوال میپرسه، تو ذهنم یه سرکار علیه کوچولو میره بین بایگانی ها میگرده و پرونده های سال ۹۶ رو درمیاره، رو جلدش فوت میکنه و دست میکشه تا خاک روش بلند شه، بعد صفحه صفحه ورق میزنه میگه ایناهاااا! اینطوری میشه که من از پس سوالای داداشم بر میام :)

+ خیلی حیفه، خیلی حیفه، خیلی حیفه که کل کارشناسیم به دو واحد ادبیات "عمومی" سپری شد! شعرخوندن داره یادم میره. لذت آرایه پیدا کردن رو دارم از دست میدم، لذت خوندن وزن شعرا و عروض اونا! :(

چقدر به دانشجوهای ادبیات غبطه میخورم!

از کجا آب میخوره

من نمیدونم چرا تک تک دوستامو دارم از دست میدم. یه بار یکی استوری گذاشت که وقتی با یکی دوستی میکنید بهش عادتاتونو بگید که یه وقت اشتباه برداشت نکنه.

احتمالا منم باید میگفتم اینکه بهتون پیام نمیدم دلیلش این نیست که دوست ندارم باهاتون رابطه داشته باشم، اتفاقا من هروقت یاد "دوستی" میکنم همه کس به ذهنم میاد، حتی حتی اون دختری که تو اینستا میخواست باهام دوست شه و میگفت خیلی ازم خوشش اومده اما من ناجوانمردانه یهو پیجم رو دیلیت زدم بدون اینکه بهش خبر بدم. همش فکر میکنم اون دورباره من فکر میکنه؟ ناراحت شده ازم؟ کاش میشد پیداش کنم و ازش معذرت بخوام.

یا باید میگفتم این که دوسه سری خودم بهت پیام میدم و یه مکالمه شروع میکنم اما بعدش خبری ازم نمیگیری، بازم دلیل بر فراموشی توی عزیز نیست، فکر میکنم منو داری از سرت باز میکنی برای همین کارتو راحت میکنم. یا اینکه چند بار یه حرفو ازت پرسیده باشم و بی توجه باشی، ازت نمیپرسم چرا جواب نمیدی(در مواقع نادر پرسیدم و بعدش پشیمون شدم) چون فکر میکنم پرسش من رو دخالت تلقی میکنی.

یا حتی عزیز من، من خیلی اوقات اصرار نمیکنم بگی جرا ناراحتی، فکر میکنم اسمش دخالته. یا هیچ موقع نمیگم فلان کارت اشتباهه، چون سالهاست نظام ارزشی و اخلاقی ذهنم به هم ریخته، به خودم اجازه قضاوت نمیدم و تو رو تخطئه نمیکنم. خیلی وقت پیش بخاطر اینکه دوستم با دوست پسرش سر چیزی دعوا  کرده بود، باهاش دعوا کردم و عصبانی بودم. نه بخاطر پسره، بخاطر دوستم و خود خودش. شاید بخاطر همین عصبانیت های ناشی از علاقمه که ولم کرد.

 

راستی چرا دارم تک تک دوستامو از دست میدم؟

 

بیربط: از کسایی که منو به چلوشِ ( ج چالش) مختلف دعوت کردن تشکرمندم، اما فعلا امادگی ذهنی کافی ندارم که بنویسم مخصوصااز  سین دال جان، عذر خواهی هم میکنم :)

بولت ژورنال

سلام :)

نمیدونم چرا اما دلم خواست بولت ژورنال ماه گذشتم رو بهتون نشون بدم، شاید دلیلش آرتمیسه D: به هرحال من سه ماه بیشتر نیست این نوع برنامه ریزی رو شروع کردم و بخاظرش تا عمر دارم از نفیس تشکرمندم *-* 

 

این صفحه اولمه، وقتی اسم ماه باشه اینطوری راحت تر ماه ها از هم جدا میشن و منظم تره.

این صفحه دوم، ماه نگاره، یه شمایه کلی از ماهه که بدونم چندم چه کارایی قراره بکنم.

از این جا به بعد عادتایی که میخواستم داشته باشم شروع میشه، یا اون موردایی که دوست داشتم کنترلشون کنم مثل بحث مالی (او بسیار ولخرج بود، همانطور که مشاهده میکنید در ستون پس انداز قرانی نیست!) : صفحه سوم.

صفحه چهارم عادتا (بخش قرآن رو نزدم تا پیش شما ریا نشه :)))

دو صفحه بعدی مربوط میشه به لیست چیزایی که خوشحالم میکنن و به لیست کارایی که وقتمو تلف میکنن، از همه عجیب تر اینکه ناروتو دیدن هم خوشحالم میکنه هم وقتمو تلف میکنه!!! فلذا باید چاره ای اندیشید: صفحه پنجم و صفحه چهارم . 

نمیدونم چرا صفحه خوشحالیم پر نشد، چون من از ۲۴ ساعت کم کم ۲۰ ساعتشو خوشحالم. عجیب بود، عجیب!

صفحه ششم رو اختصاص دادم به اینکه بشینم برای خودم بنویسم برای هر فعالیت چقدر تایم اختصاص میدم، اولای ماه عالی بود بخاظر همین ولش کردم اما وقتی اخرای ماه رسید........... اون پست بعد امتحان شل نکنید رو یادتونه؟‌اون همون اواخر ماه ابانه. حالا اخر پست میگم این انیمه چه بلایی که سر آدم نمیاره -ـ- 

صفحه آخر و هفتم هم هفته نگارمه هم روز نگار، دیگه نمیخواستم چسان فیسان برای خودم بیام و از هم جداشون کنم، همه رو یه کاسه کردم و رفتم سر زندگیم! راستی همین صفحه آخر شما یک سری علامت رو مشاهده میکنید که کاملا من درآوردیه مثلا اون فلش یعنی درس دانشگاه اون فلشی که کنارش نقطه داره یعنی کتاب غیردرسی (مطالعه آزاد) اون حروف انگلیسی یعنی زبان روزانه و بقیه رو نمیگم D:

 

بعد اینکه از اون خط خطی ها معذرت میخوام :)

بعد تر اینکه ۵ روز اخر ابان ماه رو برای خودم گزارش نوشتم یعنی دونه به دونه کارایی که میکردم رو باساعتاش نوشتم. بعد بگو چیشد! ۲۶ ساعت و ۵ دقیقه (به همین دقت) صرف انیمه و ناروتو هر کوفت دیگه ای کرده بودم :))))))) این درحالیه که درس خوندنم فقط ۲۳ ساعت و ربع زمان برده بود. اونایی که میپرسیدن ناروتو چطور انقدر زود به اینجا رسوندی، کجای مجلسن؟ آره دقیقا بیشتر از یک شبانه روز صرف اون همه قسمت کردم :) بدتر از همه اینکه من تو جمع خانواده طی این ۵ روز فقط نزدیک ۷ساعت و نیم بودم! فاجعه :) من نمیدونم خانواده به چه امیدی داره منو راهی خونه بخت میکنه؟‌بیچاره اون :)

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan