سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

سفر به گرای ۲۷۰ درجه

من درحالی که چند دقیقه ای بیشتر نیست که کتاب رو تموم کردم و در حالیکه آب بینی جاریه، این پست رو مینویسم.

گرای ۲۷۰ درجه جبهه ای به سمت شلچه است، نقطه عطف داستان همین جاست که نیرو ها به اون سمت حرکت می کنند و از یه پلی دفاع میکنند تا عراقی ها نتونن ازش رد شن. سال ۱۳۷۵ منتشر شده و بعدش کلی جایزه رو سسرش هوار شد: جایزه بیست سال داستان نویسی، چهارمین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس و بیست سال ادبیات پایداری. 

این کتاب خیلی شبیه در غرب خبری نیست بود، اگه بخوام خلاصه بگم شخصیت های داستان تقریبا به همون اندازه صمیمی بودن باهم، هر دو شخصیت های بچه های دبیرستانی بودن و سن زیادی نداشتن. شخصیت اصلی موقع روایتگری دقت خاصی داره و همه چیز رو از نظر میگذرونه.

اما یک تفاوت اساسی داشت. اونم اینکه در غرب خبری نیست روایت سربازی بود که در جنگ جهانی اول و در جبهه آلمان میجنگید اما سفر به گرای ۲۷۰ درجه به زمان جنگ تحمیلی برمی گشت و روایتگر داستانی بود از زبان سرباز ایرانی. مشخصه که دو کتاب از دو فرهنگ متفاوت نوشتن و هر دو سرباز حاصل اجتماع متفاوتی هستن.

برام جالب بود. با اینکه دو فرهنگ متفاوت بودن اما تقریبا همون روایات، همون وحشیگری ها، همون صحنه ها برام تکرار میشد. یه خورده در غرب خبری نیست بحثش به علت به وجود اومدن همچین جنگ بزرگی میکشید، اما سفر به گرای ۲۷۰ درجه نه. 

یه چیز دیگه که تو دو تا کتاب برام مشهود بود این بود که چقدر سربازا دنیای کاملا متقاوتی رو تجربه میکنن، دنیایی که آدم جنگ «نزده»‌ هرگز درکش نمیکنه و نخواهد کرد. حتی اندازه سر سوزنی. شخصیت های هر دو کتاب وقتی برمیگشتند به شهر با دنیای متفاوتی مواجه میشدن که تعلقی به اونها نداشت، انگار سالها از اون زندگی دور بودن. 

هردوی کتابها روایتگر بودن و این در مورد در غرب خبری نیست کمتر صدق میکنه چون بعضی جاها سوگیری در مورد جنگ و نظر نویسنده هم به چشم میخوره. اما سفر به گرای ۲۷۰ درجه فقط واقعیت جنگ رو گفت و هیچ چیز درمورد اینکه چرا این جنگ بوجود اومد، چرا صلح نمیشه و... گفته نمیشه و به نوعی قضاوت رو به خواننده میسپاره (اگر خواننده فعال باشه). 

تو کتاب ننوشته بود داستان بر اساس واقعیت میباشد، اما اینکه یکی زیر تانک بدنش پیچ میخوره و با خاک یکی میشه یا اینکه اعضای بدن ادم ها بخاطر ترکیدن خمپاره بغل دستشون از هم جدا میشن یا هزار جور مثال دیگه... همه اینا واقعیه! و فقط شخصیت های داستان و مکالمه هاشون شاید ساخته ذهن نویسنده باشن. چرا میگم شاید؟ طبیعیه هر نویسنده ای برای نوشتن یه کتاب باید کلی تحقیق در مورد اون موضوع بکنه، مثلا یکی میخواد برای بچه ها داستان بنویسه باید ساعت ها با بچه ها باشه، مکالمه هاشون، بهونه گیری هاشون، علایقشون و ... رو ببینه تا بتون داستان کودک بنویسه.

سفر به گرای ۲۷۰ درجه هم همینه. حتما نویسنده کلی با ادم ها مصاحبه کرده، کلی کتاب در مورد جنگ خونده، کلی خاطره شنیده و آدم های مختلف رو دیده، تا ذهنش تونسته چیزی رو خلق کنه. اما همین خلق هم برگرفته از همون مطلعاته.

بگذریم. 

خیلی از احمد دهقان و قلمش شنیده بودم. این اولین کتابی بود که ازش خوندم و خوشم اومد. متن داستان روانه و فقط کافیه بخاطر اسم سلاح های جنگی یا قطعات وسایل جنگی یه سرچی بزنین. جمله ها کوتاهه و با جمله های طولانی خسته نمیشید. 

 

این کتاب واقعا حالم رو بد کرد. بخاطر جنگ. اصل وجود جنگ. حتما شنیدید که میگن جنگ برای ما رحمت بود، یا امام خمینی موقع صلح گفت جام زهر را نوشیدم. من نمیفهمم چرا! کلی سوال تو ذهنمه که بی جواب مونده. مثلا اینکه آیا تموم شدن جنگ به قیمت تیکه تیکه نشدن جوون ها، درست نبوده؟! اگه درست بوده چرا میگن از رحمت به دور موندیم، چرا میگن جام زهر نوشیدیم! من با عقل نه چندان کاملم جوابی برای این سوال ندارم. احتمالا بخاطر نگاه واقع بینانه ایه که دارم.

 

در اخر یه بخشی از کتاب رو باهاتون به اشتراک میذارم:

وقتی به جنگ می آیی و مجروح میشوی، ادبی که مردمان عادی پُزش را میدهند، کنار میرود. جنگ اخلاق خود را دارد. یکی عقب اتوبوس مرتب عق میزند. مایع زردرنگی بالا می آورد. صورتش سفید شده و آب دهانش از زیر چانه اش شره میکند. ترکش به شکمش خورده و با زوری که به خود میدهد، همه باند های دور شکمش، پرخون شده اند. امدادگری که همراهمان است،‌به اش سرم وصل میکند و چیزی را با آمپول قاتی آن میکند. اما حالش اصلا خوب نمیشود.

 

دلم آنجاست

وقتی اومد پیشمون دمغ بود. کلاس داشتم و با هندزفری گوش میدادم. کسی که همیشه میگه میخنده و مسخره بازی درمیاره، وقتی ناراحت میشه همه میفهن. حالا همه هم متوجهش نشن آدمای نزدیک بهش متوجه میشن. با ایما و اشاره پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه. طبق عادت دخترا میدونستم باید چند دفعه ای ازش‌بپرسم تا بالاخره بگه چیشده. گفتم یه ربع دیگه کلاسم تموم میشه. 

بعد کلاس باز ازش پرسیدم و طبق معمول چیزی نگفت. برای همین شروع کردم به حدس زدن: کسی مزاحمت شده؟... فلانی چیزی بهت گفته؟... تو محل کار برات اتفاقی افتاده؟... آخری درست بود. برام تعریف کرد چطور همکاراش برای به کرسی نشوندن یه حرف بی اهمیت دعوا راه میندازن و جلوی مدیر و بقیه همکارا و ارباب رجوع آبروی هم رو میبرن. گفت امروز یکی سر یه مسئله بی اهمیت دادوقال راه انداخته بود. فقط برای اینکه بگه "حرف من درسته" این کارو کرده بود. مامان گفت اولین بار که نیست، ناراحتی نداره. گفتم بحث یکبار و دوبار نیست، آدم غصه‌اش میگیره از نابود شدن انسانیت. 

سرشو به نشانه ی تایید تکون داد. تا شب تو فکر بود. هرکاری کردم از حالش در نیومد.

 تا اینکه حرف بچه شد. به شوخی انداختم و گفتم من کی خاله میشم؟ گفت دلت میاد؟ برای چی یکی رو بیارم تو این دنیا که هیچ امیدی توش نیست؟ دیدی بچه ها چقدر امید دارن اما کم کم امیدشون و شادی‌شون رو از دست میدن؟ اصلا علت بچه دار شدن چیه؟ غیر خودخواهی... نمیتونم به خودم اجازه برای خودم، برای آرامش و دلخوشی خودم، یکی رو آواره این دنیا کنم، این نهایت بی انصافیه.

درست می‌گفت. خودم خیلی وقت بود درمورد ازدواج و بچه دار شدن فکر میکردم و به هیچ دلیل متقنی نمیرسیدم. باز ازدواج درصد کمی برام معقول بود اما بچه دار شدن نه.

گفتم نرو سرکار. نگاه چقدر اعصابت بهم ریخته تو این مدت؟ تو الان نیازی نداری. اگه قبلا بخاطر نیازی کار میکردی الان اون برطرف شده مگه نه؟ بشین خونه. حالت بهتر میشه.

گفت الکی نیست که میگن خونه مامن آدم هاست. اگه زن ها تو این دنیا ناامید بشن، دیگه چی میمونه برای چنگ زدن بهش و زنده بودن؟ 

بهم گفت آخر هفته میرم کوه. پایه ای؟

بهونه اوردم، از کوهپیمایی های قبلی وحشت برم داشته بود، تنگی نفس و پادرد امونم رو می‌برید. گفتم سخته بیخیال. گفت من میرم تو هم بیا.

دیدم چقدر خستس، چشماش گود افتاده و رنگ و روش زرد شده، حس کردم الان باید به یه دردی بخورم برای خوب شدن حالش، گفتم باشه میام.

چشماش برق زد، پرنده ی دلش پرواز کرد و اوج گرفت تو آسمون آبی بالاسرمون.

 

 

 
 
 
 

این من هستم

به دعوتِ آرتمیس:

۱. بعد از دو الی سه آهنگی که با هندزفری گوش میدم، با عصبانیت درش میارم و میگم اَه! سرم رفت!

۲. فکر کنم فقط منم که دلم برای صدای شلوغی شهر تنگ میشه، گاهی بین راه دانشگاه تا خونه، کتابمو میبندم یا آهنگو قطع میکنم و به شلوغی شهر گوش میدم.

۳. کافیه موقع عصبانیت یا ناراحتی بخندم یا حتی لبخند بزنم، اونوقت تموم انرژی های منفی ازم دور میشه :)

۴. یه وقتایی مکالمه های معمولی آدم های دور و اطرافم رو مینویسم کنار جزوه یا کتابای درسیم. مثلا سر کلاس: - غلط گیر داری؟ + آره.بیا. ـ چرا نمیاد؟! +آخراشه داره تموم میشه... (همینقدر مسخره و برای جلوگیری کردن از سر رفتن حوصله:)

 

دعوت میکنم از:‌ دختر تو ، فاطمه ، نرگس و اژدها سوار :)

مرجع پست: اینجا

امشب را با غر میگذرانیم

خب الان بواسطه کسی یه کاری افتاده تو ذهنم. نمیدونم انجامش بدم یا نه. اگر بدم از کجا شروع کنم. اگر ندم چه چیزایی رو از دست میدم.

ولی حتی حال فکر کردن به اینا رو هم ندارم. من یه بیماری زشتی دارم به اسم کم حوصلگی. اگه اول کاری نزنم زیر چیزی وسطش حتما میزنم! یادمه چند سال پیش داشتم به این فکر میکردم که تا حالا شده یه کتاب غیردرسی رو کامل خونده باشم؟ جوابم نه بود. یادمه کلی خجالت کشیدم از خودم. در حدی که سرمو انداختم پایین انگار یکی جلوم داشت توبیخم میکرد XD بعد اون شروع کردم به کتاب خوندن،برای اینکه به خودم ثابت کنم دیدی میتونی یه کتاب رو تا تهش بری؟ و همینطور کتابارو به تهشون میرسوندم تا اینکه دیدم چقدر مونس خوبی شده برام.

یه ماه پیش با دوستم از برنامه ریزی میپرسیدم. ازم بزرگتر بود و میدونستم با تجربه تر و ادم درست تریه. بهم از بولت ژورنال گفت و یه سری نکات کلی برنامه ریزی که باید رعایت شه. با خودم میگفتم من هیچوقت به برنامه ریزی پایبند نبودم. یعنی تا وقتی چیزی رو روی کاغذ مینویسم، درست برخلافش پیش میاد. اما با تشویقاش شروع کردم و الان یه ماهه مشکلی باهاش ندارم. هرروز به خودم میگفتم اگه این کارایی که چیندی رو انجام ندی ازت ناامید میشم! از ترس اینکه نکنه از این بیشتر اعتمادم به خودم کم شه، برنامه هام رو انجام دادم تا همین الان.

حالا هم سر اون کاری که اول پست گفتم درگیرم. بنظرم منافعش بیشتر از ضررشه. اما واقعا میترسم. از به نتیجه نرسیدن، از ناامید شدن از خودم. فقط هم ترس نیست، یه بخشی از وجود میگه بیکاریا! چرا برای خودت کار میتراشی؟ همین بخش از وجودم راحت طلبیه، که نه تنها خودش درد بزرگیه، بلکه دامن میزنه به همه کم حوصلگیام.

درمان این دردا چیه واقعا؟

 

+خیلی وقت بود غرنزده بودم. حالا راحت ترم :)

+شما هم تو بخش‌غرریات میتونید غر بزنید من گوش شنوای خوبی دارم(تعریف از خود نباشهD:)‌ یا اینکه غر نزنید و به غرام جواب بدین. یه جور نصیحت، راهنمایی، پیشنهاد... من برعکس اکثر آدمایی که غر میزنن اینجور وقتا ترجیحم فقط بر شنیده شدن حرفام از طرف کسی نیست، بیشتر دوست دارم راهنمایی بشم :)

من دانای کل هستم

سومین کتاب از مصطفی مستور. مجموعه داستانه که البته داستان اولش در کتاب استخوان خوک و دست های جذامی بود.

اولا که از اسمش خوشمان امد. دوما که یه مستور ایمان اوردم :) از چه نظر؟ از اون نظر که مفاهیم فلسفی، اعتقادی و گاها مذهبی رو در غالب اینجور داستان ها و با تمااااام سادگی قلم و روانی داستان بیان میکنه. 

مثلا توی همین کتابی که خوندم در داستان دوم نویسنده ای بود که داشت روی شخصیت های داستانش فکر میکرد. قرار بود یونس، یوسف رو بکشه. نویسنده فکر میکرد چطوری طرح کشتنش رو بنویسه. وقتی طرح تموم شد متن رو داد به زنش تا تایپ کنه. اما زن قبول نمیکرد اون صحنه رو تایپ کنه. بنظرش اینکه به خودت حق بدی بخاطر اینکه زجری کشیدی کس دیگه ای رو بکشی، غیرمنطقی بود و وقتی با شوهرش ساعت ها دعوا کرد، با گریه اون صحنه رو تایپ کرد. 

حرف زن به شوهرش این بود که تو نویسنده ای. میتونی شرایط داستان رو تغییر بدی! جوری که یوسف کشته نشه. تو میدونی یوسف قراره کشته بشه. شوهرش جواب داد که من بیشتر از یونس خودشو میشناسم و میدونم که بالاخره یوسف رو میکشه، داستان به سمت قتل میره در نهایت و ادامه داد:

گوش کن! وقتی داری یک فیلم تکراری تماشا میکنی در اون وضعیت تو نسبت به ماجرای فیلم دانای کل هستی. یعنی تمام وقایع رو با جزئیات کامل میدونی. سوال من اینه که دانستن، و دانای کل بودن تو چه تاثیری در ماجرا داره؟ اگه قرار باشه در فیلم کسی کشته بشه دانستن تو ذره ای مانع مرگش نمیشه، میشه؟

زنش ایراد گرفت که تو میتونستی اصلا یونسی رو به وجود نیاری تو داستان که بعدا سر یه چیز مسخره قاتلش کنی! شوهر گفت:

این تقدیر محتوم اونهاست. در این مورد به خصوص این من هستم که تصمیم میگیرم کی توی داستان باشه و کی نباشه. اما همین که کسی توی داستان اومد خودش مسئول رفتارای خودشه و من کسی رو به هیج کاری مجبور نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد. اما این رو بدون اگه شخصیتی خواست کج بره من تنها کاری که به عنوان راوی باید بکنم اینکه اون خطا رو مینویسم. اگه نگذارم کاری رو که میخواد به میل خودش انجام بده، درست مثل اینکه او رو به کاری که نمیخواد وادار کرده باشم.

 

+ یادمه سرکلاس فلسفه ساعت ها با استادی داشتیم سروکله میزدیم که فقط میخواست یک چیز رو اثبات کنه: اگه خدا میدونه که تو دقیقا تصمیم های زندگیت چیا هستن، این موضوع باعث سلب اختیار تو نمیشه. ما زیر بار نمیرفتیم. میگفتیم چه فایده؟ به هرحال خدا که میدونه، پس ما هیچ اختیاری تو هیچ تصمیمی نداریم! بعد اینکه متوجه شدیم حرفش شدیم، گفتیم که ای بابا! خدا که میدونه ته ته زندگی من یه چاه ویله! چرا جلومو نمیگیره؟ 

اون قسمتایی که از کتاب گذاشتم دقیقا جواب سوال مارو میداد. مصطفی مستور طی یه داستا کوتاه که خوندنش به نیم ساعت هم نمیرسید، ساعت ها چک و چونه زدن ما و استادمون رو له کرد! اونوقت هی بگین چرا همش رمان و داستان میخونم :)

 

+ بیاین دوباره بریم سراغ یه قسمت از این داستان. اینبار با این سوال که اصلا ما اگه نخوایم خلق شیم باید کی رو ببینیم؟ :) منتهی به جای راوی، خدا رو بذارید و به جای داستان و شخصیت هاش، آدم هارو:

داستان به معنی واقعی کلمه متعلق به راوی اش است. شاید در هیچ نوع رابطه ی مالک و مملوک دیگری نتوان این چنین حقیقی مفهوم مالکیت را درست و با دقت تعریف کرد. داستان در هیچ یک از اجزایش به هیچ کس دیگری جز راوی تعلق ندارد. 

 

داستان های دیگه از این کتاب محتوای عاشقانه داشتن و تقریبا سناریوی تکراری. اما بخاطر جمله های کوتاهش و از این شاخه به اون شاخه پریدن دوسشون داشتم. 

+یه چیز دیگه میخواستم بگم یادم رفت -ـ-. یادم افتاد اضافه میکنم.

کاشوب

اولین مواجهم با این کتاب سر کلاس ادبیات عزیز تو دانشگاه بود. استاد داستان اخر رو برای همه پرینت گرفته بود و گفته بود همه بخونید. بعد دربارش حرف زدیم. اونجا بود که مصمم شدم کتاب رو بخونم. کاشوب مجموعه ی خاطره ها و روایات از محرم توسط قشرهای مختلف جامعه است که هرسال محرم چاپ میشه (بجز امسال).

 داستان های اول رو که خوندم جا خوردم، نسبت به اون داستان اخری که سرکلاس خونده بودم ساده تر و گاهی مسخره بودن. ولی به خوندن ادامه دادم. نمیگم همه داستان هاش اینطور بودن، بینشون خاطره هایی بودن که احساس ادم رو از اعماق قلب به بازی میگرفتن. 

به هرحال برای من جالب بود خوندنش. اولین کتابی بود که خوندم و گویای عواطف مردم نسبت به محرم بود. فکر نمیکنم سمت چاپ های دیگش برم. شایدم برم ببینم سالهای بعد کیفیت انتخاب داستان هاش بهتر شده یا نه. 

از همه جالب تر یه داستانی بود درمورد مردی که از باب تحقیق و پژوهش وارد صحنه ی کربلا شده بود. بنده خدا سر هر روضه ای میشست نه تنها گریش نمیگرفت بلکه همش بررسی میکرد که فلان حرف مداح سندیت داره یا نه و اگر نداشت اون مجلس رو ترک میکرد. خیلی زور میزد که کاری با مستند بودن روضه ها نداشته باشه و فقط گوش بده و گریه کنه، اما نمیتونست :)

قرعه کار به نام منِ دیوانه زدند

بعد ساعت ها خندیدن و حرف زدن ساکت شد. گفت تو خیلی عاقلانه رفتار میکنی. گفتم من؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد.

ساکت شدم.

من عاقل نیستم. این رو بهش نگفتم. نمیدونم چرا. چی میشه که آدما عاقل میشن؟ عاقل بودن ترسناکه.

زندگی برای آدم بی فکر همیشه راحت است. خورد و خواب است. و رفتار بهایم. اما وقتی پای فکر به میان آمد، تو بهشت هم که باشی آسوده نیستی.مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای این که عقل به کله اش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال می کنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه، به دنیای پر از هول و هراس بشریت.
جلال آل‌احمد, نون و القلم
 
+اون دلنوشته اربعین رو نوشتم. اما نفرستادم. نتونستم چیز جدیدی برای روایت پیدا کنم. گفتنی هارو همه گفته بودن. خیلی گشتم تا از زاویه جدید بنویسم اخرشم رسیدم به نوشتن از زبون ساختمونی که توش اسکان داشتیم. با این حال نفرستادم، به کسی هم نشون ندادم.

1984- جرج اورول

بالاخره تموم شد، باید اعتراف کنم فضاش بسته، سیاه و خفه کننده و گاها تهوع آور بود. بعد خوندنش تا مدت ها ذهنم بسته میموند و انگار دور سرم یه ابر سیاه بود، نمیذاشت به زندگیم برسم -ـ- 

بعد تموم کردن کتاب فهمیدم چقدر هیچی نمیدونم!(چه جمله ای!) نه از تاریخ، نه از سیاست و نه حتی فلسفه. خب ظاهرا باید یه فکر اساسی در این مورد بکنم، خیلی زشته انقدر دانشم سطحی و حتی میشه گفت ناچیز باشه. برای همین خوندن این کتاب برای من سخت بود تا حدودی، سرعت خوندنم مثل همیشه نبود و انگار ترمز کشیده بودم تا جمله هارو آروم بخونم و بفهمم میخواد چی بگه بهم. این جورج ارول بود، وای به حال بالزاک و کافکا "-" 

نمیدونم از چی کتاب براتون بگم، از کجا شروع کنم به حرف زدن ... فقط چیزایی که خیلی بیشتر مدنظرم اومد رو میگم:

من حقیقتا نفهمیدم کسایی که میگن این رمان داره شرایط ایران رو میگه یعنی چی :| بابا وضع ما انقدرم وحشتناک نیست، قبول دارم تا حدی هست اما نه دیگه انقدر. مثلا چیزی که خیلی مشهود بود محدود کردن آدم ها از نظر فکری، عاطفی و حتی غرایز جنسی بود! تو ایران ما محدود شدن افکار رو داریم، با این حال یه گوشی و اینترنت و وی پی ان کافیه که کاملا از ایران خارج شیم و جاهای دیگه سیر کنیم، علوم و ادیان مختلف رو ببینیم و حتی از نظر فکری موافق سرسخت اونها باشیم، به قول امیر خانی وقتی شما با هرکسی غیرخودتون در ارتباط باشین تحریم رو شکستین ـ حتی در همین حد که اگر شما مذهبی باشین، با یه فرد ایرانی غیرمذهبی در ارتباط باشین. دیگه سراغ غرایز نریم که ماشالله بعضیا تمام زندگیشون رو بر اساس همین غریزه ها بنا نهاده اند :)

بعد اینکه داشتم فکر میکردم واقعیت خیلی اوقات همونیه که احزاب کشور ها بر مردمشون اعمال میکنن. ما تو کشور مذهبی هستیم و خیلی از باورهامون از همین جا آب میخوره مثلا همین اقای شجریان، اربعین فوت کردن، تو کامنتا میخوندم که بعضیا میگفتن خوش به سعادتش اربعین از دنیا رفت، انگار که موهبتی الهی نصیبش شده. نمیگم غلطه یا درست. اما خیلی چیزها از نگاه اون حزب درسته اما از نظر عقلانی غلط. مثلا وینستونِ قصه ی ما میدونست ۲+۲=۴ اما با شکنجه و انواع فعل و انفعالات بهش فهموندن که ۲+۲=۵ چرا؟ چون از دید حزب این درسته! این مسئله توی همه ی سیاست گذاری ها، کشور ها و حکومت ها هست. 

یه چیز دیگه که جالب بود درمورد شستشوی مغزی آدم هاو خوندن فکر اونها بود. حزب تو کتاب، دشمناش رو سلاخی و نابود نمیکرد، چون بنظرش از خون ریخته ی اونها صدها مخالف سبز میشن. دشمنانش رو تغییر میداد، عوض میکرد، یه کاری میکرد که باور داشته باشن ۲+۲=۵، اینطوری حتی طرفدار آتیشه ی حزب هم میشدن! این موضوع با پیشرفتی که الان جوامع دارن به راحتی امکان پذیره و اصلا دور از ذهن نیست. نه تنها نشون دادن چیز غلط جای درست راحته، بلکه اجتماع نقیضین هم ممکنه! توی کتاب از کلمه «دوگانه باوری» استفاده کرده بود یعنی شما در عین واحد، دو چیز متضاد رو قبول کنی. نمونه بارزش اسم وزارتخونه هاش بود، مثلا وزارت عشق کارش شکنجه کردن ادم ها و عوض کردن و درنهایت کشتن مخالف ها بود. کاری میکرد درست برخلاف مفهوم کلمه ای که روش بود، بنابراین افرین! شما بعد ها حتی میپذیرید که یک چیز هم میتواند سفید و هم سیاه باشد.

اگر بخوام مفصل بگم خیلی طولانی میشه، چون کتاب خیلی از مفاهیم رو بسط داده بود مثل جنگ، صلح، بردگی، ازادی و... اونم در قالب یک داستان و این نهایت هنر نویسندگی رو میرسونه :)

تو مقدمه ی کتاب نقد اریک فروم رو اورده بودن، من اول خود کتاب رو خوندم و بعد مقدمه رو. میدونستم اگر از مقدمه شروع کنم چیزی ازش نمیفهمم. فروم میگفت جوامع وقتی صنعتی شدن و تونستن اقتصادی به دست بیارن و ثروتمندتر شدن، موجی از امید بین تمدن ها به پا شد. انگار همه داشتن به اون اتوپیایی که آرزو داشتن نزدیک میشدن و واقعا نزدیک بودن به جامعه ای برابر، عادلانه و پر از صلح؛ تا اینکه جنگ های جهانی اول و دوم به وجود اومدن. تمدن ها نابود شد، بخش عظیمی از تاریخ، فرهنگ و امید مردم با خاک یکسان شد و روشنی جاش رو به تاریکی داد. حالا همه معتقدند روح انسان درحال نابود شدنه، انسانیت چیزی ازش باقی نمونده و جورج اورل، هرچند تلخ، سعی در فهموندن این موضوع به مخاطب داره. میخواد بگه اگر به انسانیت توجهی نکنید مدت زیادی طول نمیکشه که همه میشیم شبیه مردمِ رمان (دیگه باید بخونین تا بفهمین منظورش از مردم رمان، چه وضع فجیعیه).

در کل خیلی خوشحالم که همچین اثر عالی ای رو خوندم، لازم بود و قابل تامل. از اون کتابا بود که اصلا حس نمیکنم سرش وقتم رو تلف کردم. تنها ترسی که دارم اینکه گفته های کتاب فراموشم بشه و چون اینجا کامل ننوشتم، ترسم بیشتر شده! با اینحال امیدوارم وقتی سراغ تاریخ، سیاست، فلسفه و.. رفتم و اون سطح کم دانش رو حداقل به متوسط رسوندم، برگردم سراغ ۱۹۸۴ D:

 

پیِ نوشته: طی عملیات خیلی یهویی ظاهر وبلاگ رو عوض کردم، خوب شده حالا؟ 

شادی نابود کننده

یه استادی داشتیم که اسم گناه رو «شادی به تدریج نابود کننده» گذاشته بود. میگفت شما موقع گناه لذت میبرید و واقعا هم لذت داره اما چه نوع لذتی؟ لذتی که بعد از مدتی به خودت میای و میبینی از خود واقعیت چیزی نمونده. 

تو رمان ارتداد از سنت استدراج خیلی حرف زده بود‍‍‍‍‍‍. یه جورایی انگار محور رمان برهمین اساس بود. چیزی به تدریج عوض شدن ترسناک به نظر میرسه. مخصوصا درمورد آدم های درستی که به تدریج جزء انسانهای ناخلف به حساب میان.

پایا ماند اینجا ^^

به این نتیجه رسیدم که مشکل من نیست اگر آدمایی هستن که نمیتونن من رو، وبلاگم رو تحمل کنن. من چرا باید وبلاگم رو حذف ‌کنم؟ مشکل اوناست، میتونن برن و پیداشون نشه!

من انقدر شاد و خوشبخت هستم که چشمشون به زودی زود میترکه از حسودی و خونشون میپاچه رو صورتم :)  الهی آمین.

از این به بعدم اینجا رو بیشتر جدی میگیرم، فعلا درمورد مسابقه ای فکر میکنم که دانشگاهمون برگزار کرده:  دلنوشته ی سفر اربعین.

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan