سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

کتاب چین نصفه نیمه و حواشی

واقعیتش نمیدونستم چه سناریویی بچینم برای این چالش سخت! از ستایش رت باتلر شروع کنم؟ یا از مذمت اسکارلت اوهارا که مثل هولدن تصمیمای بچه گونه میگرفت و چشماشو به روی واقعیت بسته بود؟حقیقتا ذهنم خیلی سمت الیزابت بنت رفت اما نتونستم در وصف خانومیش چیزی بگم البته که به خانومی و نجیبی ملانی عزیز نمیرسید! نمیتونستم حتی مامی و پیتر رو فراموش کنم گرچه بهشون سخت گذشت و باهاش مثل غیرآدمی زاد رفتار میکردن، این رفتار رو یه جای دیگه سر پائول دیدم، اونجایی که تو میدون جنگ انگار نه انگار اینا آدمن و مثل حشره ها باید کشته میشدن تا آزاری به جبهه مقابل نرسونن. دنیای شخصیت های داستانی برای من دیدنی و گاها خواستنیه! اما چیزی که بیشتر از همه میخوام ذهن نویسنده های بزرگی مثل تالستویه! چه چالش مسخره ای شد! :)

+ راستی گفتم که دوستامو دارم کم کم از دست میدم؟ شب قبلش به همشون دوباره پیام دادم. مکالمه ی همشون با یه احوال پرسی جمع شد، البته همینم که شد خوبه! چون نمیدونستم هنوزم زنده ان یا نه :) اما اما اما... با یکی شون انقددددددرررر حرف زدم که دق و دلیم تماما خالی شد. فهمیدم اونم مثل من توی این سالها تنها مونده، منظورم حدود ۵ ۶ ساله! بهم گفت با هرکی دوست میشم یا دعوام میشه یا صمیمی نمیشم، میدونم چقدر جوشیه :)‌ منم گفتم من فقط صمیمی نمیشم. انگار هیچ کس مثل دوست قدیمی برای آدم نمیمونه. بعد ۴ سال زبون باز کرد و گفت عاشق یکی شده، یکی که من میشناسمش و چون باهاش آشنا بودم خجالت میکشیده بگه. خیلی خوشحالم براش این اتفاق افتاده واسش‌:) با آشنایی ای که من دارم، واقعا بهم میان. مانع بزرگ خواهرشه. میگه تا من ازدواج نکردم، تو از خونه نرو! نمیدونم چرا تازه خانوادشم همین عقیده رو دارن :| 

اخر سر بهش گفتم تو ازم ناراحت نیستی یا عصبی؟ طی این مدت که با هم بودیم؟ گفت نه هیچی یادم نمیاد. 

نمیدونم راست گفت یا دروغ. ولی من خوب یادمه چه بی محلیه بزرگی بهش کردم این همه وقت! الیته از اون بعید نیست خودشو بزنه به اونور! ماهه. از اینا نصیبتون :)

+ خیلی خوشحالم که این چند روز غیر یه کار ارائه، کار دیگه ای ندارم. دارم همینطور ناروتو پشت ناروتو میبینم و چقدررررررر این بشر دوست داشتنیه! به قول خودشون چقدر روشنه! دو سه روزی به این فکر میکردم منم میتونم مثل این بشر ببخشم؟ بگذرم و تو دلم از بقیه کینه نباشه؟ وقتی به دلم نگاه کردم دیدم هیچی از جزئیات دعواهایی که کردم یادم نمیاد،بهآدم هایی که دعوا کردم حس بدی ندارم. غیر یه نفر. هرکاری کردم دروغ هایی که بهم گفت، خیانتایی که کرد، بی محلی ها و سوء استفاده هاش و ... یادم نرفت. خدایا این یکی رو یه جوری حل کن!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan