سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

کنکور و ما فیها

صبح ها با دغدغه ی «حالا صبحانه چه بخورم» از خواب بلند میشوم و با کش و قوس به تنم خودم را سرزنش میکنم که برای هزارمین بار ورزش را ترک کرده ام. صبحانه همان همیشگی است، همان مزه ی شور یا گاهی شیرین، که چای کار را خراب میکند و معده دادش در می اید. ناهار را در ظرفی کوچک تر از معمول میریزم تا در کیفم جا شود، کمتر هم بخورم. قول داده ام شیرینی جاتِ صنعتی نخورم پس خبری از شکلات و شیرینی های داخل کابینت، که هر صبح برای من میدان جدال و جنگ با هوای نفسانی راه می اندازد، نیست. میوه را خرد میکنم تا آنجا بوی پرتقال به مشامِ کسی نخورد تا آن دنیا گریبان گیرِ ما شود که خودم پایم به اندازه کافی گیر است. تا آماده شم، نزدیک به دوساعت میگذرد، گاها این فرایندِ طاقت فرسای کندن از خانه، تا سه ساعت هم طول میکشد. پدر با موتور می آید، بدونِ نان و آب. منتطرم تا آنجا زاونوهایم یخ بزند و آهی میکشم، اما امروز گول نخوردم و دوتا شلوار پوشیدم. درگیرم که اول گوشی را سایلنت کنم و بعد کارت رادر بیاورم، یا اول کارت را در بیاورم و بعد گوشی را سایلنت، هرروز یک کدام را اول انجام میدمو وارد سالن مطالعاتی میشوم. با هر آمدنی ذهنم از فضای درس فرسنگ ها دور میشود که امروز فهمیدم جای من بد بوده، اما جای تازه ام انقدر خوب استکه دورو برم پرِ آدم میشود، و حالا از کنجکاویِ اینکه چه میخوانند یا چه رشته ای هستند، ذهنم فرسنگ ها دور میشود. دوساعت بعداز صبح، خواب آلودگیِ عجیبی چشمانم را میگیرد و باور کنید اگر در خانه بودم عمرا این خواب پیدایش میشد، سرم را روی میز میگذارم، میزی که به لطف اداره ی گاز سرد است و دستانم هم قندیل بسته. همیشه بعد از بیست دقیقه از خواب و بیداریِ ببی نهایت بی کیفیت بلند میشوم و ابروهای صابون خورده ام هرکدام به سوی کار خود رفتند. درست یک ساعت بعد شکم انقدر سروصدامیکند که ندیک است هرچه آبرو و حیثیت دارم برزمین ولو شود. این حس گرسنگیِ کاذب مرا به سمت غذایی میکشاند که نه پیش و یا پس غذا حتی حین غذا هم ندارد. به پنجره روشن زل میزنم، با فیلترشکن هایی که آخرسر هم وصل نمیشوند ور میروم تا بلکه تگرام حداقل بالا بیاید. بی نتیجه برمیگردم سر درس. تا سه الی چهارساعت بعدی، تمامِ وجودم به دو تکه تقسیم میشود، قسمتی که تمامِ تمرکزش روی درس است که البته نصفِ این قسمت درحال بدوبیراه گفتن به دروسی است که نه سر دارند و نه ته،و قسمتی که تمام تمرکزش روی نخوردنِ شکلات یا کاکائو. دستِ آخر هم از کشمکشِ این دو با اعصابی رنده شده به همسر میگویم دنبالم بیاید و تا اخرشب انقدر سرگرم هستم که حفظ نفس کنم.

بله؛ این تنها چکیده ای از روزهای کمِ مانده به کنکورِ من بود. این حین ترانه کافه غم زده و  داستان دوشهر تمام شد اما ذهنم برای گفتن کار نمیکند و اگر کار کند خجالت میکشم بعد از چندین وقت پستِ کتاب بذارم و برم :)

خسته نباشی :)

مونده نباشی ^^

خدااااااااااا قوت

من الان به درس خوندن حتی فکر هم که میکنم سلولهای خاکستری مغزم بهم فحش میدن

و اینکه از سبک نوشته ی این پست خوشم اومد :)

ان شاءالله نتیجه کنکور هم بهترینها باشه

عه؟ فکر می‌کردم چقدر می‌تونه چرت باشه این طرز نوشتنِ من.
ان‌شاءالله خیلی دعام کن

سلام علیکم

جمع بابرکتی هستن:

https://de-sire.blog.ir/post/180

بله اشنا هستم ممنونم. الان درگیر کاری هستم تموم شد حتما حتما عضو میشم

نه بابا =) انگار حس کردم جمله ها رو

ان شاءالله. چشم

قلب قلب قلب
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan