سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

کاشت برداشت

وقتی کهیرا رو روی دستم دیدم تعجب کردم، چون ده سال بود که ازشون خبری نبود. بعد ازهر کهیر که معمولا سراسر بدنم رو بعد از چند دقیقه میگرفت، بهشون آب خنک میزدم، سردی میخوردم. پای درس که می نشستم، ذهنم یاری نمیکرد، گرمی میخوردم. به شب نکشیده هم جوش میزدم و هم کهیر ناشی از گرمی. روزای بعد با خودم میگفتم اشکال نداره، لوراتادین میخورم، اول صبح یکی مینداختم بالا، حوالی ساعت یک ظهر دیگه نمیتونستم بیخوابی ناشی از قرص رو تحمل کنم، میخوابیدم. شب که میرسیدم خونه دوباره قرص میخوردم. تقریبا هرروز صبح از خونمون تا کتابخونه حرم پیاده میرفتم، با اتوبوس چهل و پنج دقیقه، با تاکسی بیست دقیقه. حرم نزدیک ترین کتابخونه نبود، درواقع کتابخونه ی نزدیک فقط هفت دقیقه پیاده روی داشت. اما اونجا نمیرفتم چون نورش افتضاح بود،مسئولاش بداخلاق بودن، و اکثرا دانش اموزایی که اونجا بودن انقدر خودشونو برای دو سه ساعت درس خوندن آراسته میکردن که من خجالت میکشیدم با صورت بدون آرایش و موهای بسته شده ی هول هولکی بشینم درس بخونم، رقابت بر سر چیزهای خیلی اسفناکی بود خلاصه :) هر شب ناهار فردای خودم و همسرم آماده بود، تا اگه فردا همسرم زودتر رسید خونه چیزی باشه دلشو بگیره. نزدیکای عصر برمیگشتم. تو راه حتما فلش کارتای دست ساز انگلیسی و اسامی مدیریت حتما مرور میشد. کیفم از ماه دوم فقط پر بود از خلاصه ها و کتابای تستی که اکثرا میذاشتم کتابخونه بمونن(کنکور سراسری من حتی کتابای تستی رو با خودم حمل میکردم چون کمبود اعتماد به نفس نمیذاشت بپرسم خانم اون قفسه ها برای چیه؟ میشه منم کرایه کنم؟:)) به خونه که میرسیدم ذهنم رنجور بود ولی بدنم هنوز کار میکرد، پس شام اماده میشد، خونه جمع میشد، لباسا شسته و اتو میشدن و هزار جور کار دیگه. وقت خواب،سرم به بالشت نرسیده بیهوش میشدم. به مامانم گفتم تازه الان میفهمم اون موقعا که بدون بالشت و پتو وسط هال خوابت میبرد چه حالی داشتی و چیا کشیده بودی، جواب داد بذار بچه اول بیاد، نه نه بذار بچه دوم بیاد اونموقع تازه میفهمی، جوابش کمر شکن بود :)) دوباره صبح میشد و دوباره همین منوال. من کنکور ارشدم افتاده بود اسفند، یعنی وقتی که خونه داره راه میره، خرید عید هست و خونه تکونی. 

چند روز پیش جوابای ارشد اومد، حالا من با ویروس جدید و گلودرد چندماهه که همه شون ناشی از قرص خوردن و ضعیف شدن سیستم بدنم و البته سفر دوروزه به عراق هست، بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. اما خب ... فاذا فرغت فانصب :)) پروژه ی جدیدی در راه است. تهران قبول شدم. انقدر از بابت خوشحالم و انقدر مطمئنم که از دسترنج یا روحرنج خودم بوده، که خجالت نمیکشم از گفتن رتبم، از گفتن رشته و دانشگاهم. و خوشحالم که اسمم رو به دانشگاه جزء نفرات برتر ندادم تا تلاشم به اسم اون دانشگاه نخوره. من همه جوره « برای انسان هیچ چیزی غیر از تلاشش نیست» رو زندگی کردم.

کنکور و ما فیها

صبح ها با دغدغه ی «حالا صبحانه چه بخورم» از خواب بلند میشوم و با کش و قوس به تنم خودم را سرزنش میکنم که برای هزارمین بار ورزش را ترک کرده ام. صبحانه همان همیشگی است، همان مزه ی شور یا گاهی شیرین، که چای کار را خراب میکند و معده دادش در می اید. ناهار را در ظرفی کوچک تر از معمول میریزم تا در کیفم جا شود، کمتر هم بخورم. قول داده ام شیرینی جاتِ صنعتی نخورم پس خبری از شکلات و شیرینی های داخل کابینت، که هر صبح برای من میدان جدال و جنگ با هوای نفسانی راه می اندازد، نیست. میوه را خرد میکنم تا آنجا بوی پرتقال به مشامِ کسی نخورد تا آن دنیا گریبان گیرِ ما شود که خودم پایم به اندازه کافی گیر است. تا آماده شم، نزدیک به دوساعت میگذرد، گاها این فرایندِ طاقت فرسای کندن از خانه، تا سه ساعت هم طول میکشد. پدر با موتور می آید، بدونِ نان و آب. منتطرم تا آنجا زاونوهایم یخ بزند و آهی میکشم، اما امروز گول نخوردم و دوتا شلوار پوشیدم. درگیرم که اول گوشی را سایلنت کنم و بعد کارت رادر بیاورم، یا اول کارت را در بیاورم و بعد گوشی را سایلنت، هرروز یک کدام را اول انجام میدمو وارد سالن مطالعاتی میشوم. با هر آمدنی ذهنم از فضای درس فرسنگ ها دور میشود که امروز فهمیدم جای من بد بوده، اما جای تازه ام انقدر خوب استکه دورو برم پرِ آدم میشود، و حالا از کنجکاویِ اینکه چه میخوانند یا چه رشته ای هستند، ذهنم فرسنگ ها دور میشود. دوساعت بعداز صبح، خواب آلودگیِ عجیبی چشمانم را میگیرد و باور کنید اگر در خانه بودم عمرا این خواب پیدایش میشد، سرم را روی میز میگذارم، میزی که به لطف اداره ی گاز سرد است و دستانم هم قندیل بسته. همیشه بعد از بیست دقیقه از خواب و بیداریِ ببی نهایت بی کیفیت بلند میشوم و ابروهای صابون خورده ام هرکدام به سوی کار خود رفتند. درست یک ساعت بعد شکم انقدر سروصدامیکند که ندیک است هرچه آبرو و حیثیت دارم برزمین ولو شود. این حس گرسنگیِ کاذب مرا به سمت غذایی میکشاند که نه پیش و یا پس غذا حتی حین غذا هم ندارد. به پنجره روشن زل میزنم، با فیلترشکن هایی که آخرسر هم وصل نمیشوند ور میروم تا بلکه تگرام حداقل بالا بیاید. بی نتیجه برمیگردم سر درس. تا سه الی چهارساعت بعدی، تمامِ وجودم به دو تکه تقسیم میشود، قسمتی که تمامِ تمرکزش روی درس است که البته نصفِ این قسمت درحال بدوبیراه گفتن به دروسی است که نه سر دارند و نه ته،و قسمتی که تمام تمرکزش روی نخوردنِ شکلات یا کاکائو. دستِ آخر هم از کشمکشِ این دو با اعصابی رنده شده به همسر میگویم دنبالم بیاید و تا اخرشب انقدر سرگرم هستم که حفظ نفس کنم.

بله؛ این تنها چکیده ای از روزهای کمِ مانده به کنکورِ من بود. این حین ترانه کافه غم زده و  داستان دوشهر تمام شد اما ذهنم برای گفتن کار نمیکند و اگر کار کند خجالت میکشم بعد از چندین وقت پستِ کتاب بذارم و برم :)

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan