سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

تهوع

به نصفه کتاب که رسیدم بستمش و ازش تشکر کردم بابت دیدجدیدی که بهم داد و معذرت خواستم از اینکه داره حوصلمو سر میبره و باید بذارمش کنار!

اینکه سارتر انقدر با مهارت تونسته یه مکتب به اسم اگزیستانسیالیت با اون همه پیچیدگی در قالب داستان بیاره، اوج مهارت یک فرد در نویسندگی رو نشون میده :) و البته باهوشی او رو!

اونجاهایی که شخصیت اصلی از خوبی های زندگی میگفت و تموم جزئیات رو جلوی چشم مخاطب میورد و بعد، همه رو پوچ میخوند و بهش حالت تهوع دست می داد و بعد دوباره روزنه ی امیدی از اون همه تاریکی بهمون نشون میداد، تضادها باعث میشد که منِ مخاطب دچار تناقض و حتی تهوع شم! 

بخاطر اینکه سیر داستانی درست و حسابی نداشت و عملا اتفاق خاصی تا وسطای کتاب نیفتاد گذاشتمش کنار. شاید اگر ادامش میدادم این حرفو نمیزدم. 

 

قسمتی از تهوع

نشستم به کار ولی هیچ شوق و ذوقی در من نبود. "دانش اندوز" که می‌بیند دارم چیزی می‌نویسم، با شهوتی احترام آمیز تماشایم می‌کند.. از روی همان قفسه کتاب دیگری برداشته است که عنوانش را از سوی وارونه تشخیص می‌دهم: منار کلیسای کودبک، وقایع نورماندی. نوشته ی مادموازل ژولی لاورنی‌. مطالعاتِ "دانش اندوز" باعث حیرتم می‌شود. یکهو اسامی آخرین نویسندگانی که او به آثارشان مراجعه کرده است به خاطرم می‌رسند: لامبر، لانگلوا، لاربالتریه، لاستکس، لاورنی. این یک کشف است؛ به روش "دانش اندوز" پی بردم: او به ترتبب حروف الفبا خودآموزی می‌کند.

با یک جور تحسین نگاهش می‌کنم. چه اراده ای باید داشته باشد تا چنین طرح پردامنه ای را آهسته آهسته و با سرسختی اجرا کند! هفت سال پیش روزی با طمطراق وارد این تالار شد. به کتاب های بی شماری که دیوارها را پوشانده بود نگاه کرد و تقریبا مانند راستینیاک گفت:دانش بشری بین ما دونفر است. بعد رفت و اولین کتاب قفسه اول را از منتهی الیه سمت راست برداشت؛ با احساس احترام و بیم آمیخته به عزمی خلل ناپذیر صفحه اولش را باز کرد. امروز به حرف L رسیده است. K بعد از J و L بعد از K.

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan