سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

دو روزِ گذشته

سر جاده با همسر وایسادم تا اتوبوس های بین راهی سوارم کنن، تو دلم می‌ترسیدم تنها برم و منتظر اتوبوس ها شم اما به ظاهر بهش می‌گفتم نیا. مثلا قراره سفر دو روزه تنهاییِ من باشه ها. اگه تو بیای که حساب نمیشه. قبول نکرد. خوشحال شدم که قبول نکرد ولی به روم نیوردم. با چونه زنی خیلی کوتاه یه اتوبوس وی آی پی سوارم کرد، کنار یه خانومی نشستم، از دور برام جا باز کرد و اشاره کرد که بیا بشین، خوشحال شدم تو دلم گفتم دمت گرم. بین اون همه صندلی که چشمشون به مسافر جدیده و غالب مسافرها مَردن، یه امیدِ کوتاهِ کوچکِ خوشحال کننده تو دلم به وجود اورد. جوری که گفتم قراره این سفر _اگه خدا بخواد_ خوش بگذره. سعی می‌کنم هیچ موقع نگم که "قطعا" خوش میگذره یا "حتما" این اتفاق میفته، نمی‌خوام بعدا خدا بزنه تو ذوقم تا بهم بفهمونه که همه کاره اونه، نه من که از قطعیت حرف می‌زنم. می‌خوام بدونه حتی در ظاهر هم خودت استادی چه برسه باطن و ذات امورات. یه ساعت و ربع بعد قم بودم. نیم ساعت بعد دم خونه ی ریحانه جانم. زنگ زدم گفتم کدوم زنگ رو بزنم؟ درو باز کرد زودتر ولی زنگ رو زدم که تاریخ ثبت کنه من یه بار زنگ این خونه رو زدم :)) همسر ریحانه قرار بود دوروز نباشه، تنها بود و اصلا به خاطر اون یا علی گفتم و رفتم تا اونجا. همسرم موافق بود گفت خوبه برو تجربه هایی که دوست داری رو انجام بده. از حامی بودنِ همیشگی‌اش خوشم میاد. امید دهنده است. رسیدم بالا، بغل های محکم و طولانی، آخیشِ از سرِ رضایت. خیلی راحت بودم برخلاف انتظارم. لباسامو دراوردم. باهم شروع کردیم ناهار پختن، جمع کردن و ... تا اینکه دوتا دوستِ دیگمون که قم بودن هم اومدن، یکی مجرد که بهارزادِ همین وبلاگمونه :) یکی متاهل و مادر. با یه فاطمه ی ۷ ماهه. مایه مسرت و شادی بیشترِ مجلس دوستانه ما بود. زیبا بود و دوست داشتنی ماشاءالله. عکس زیاد می‌انداختم. ریحانه همش ازم می‌پرسید که اینو می‌خوری؟ اونو میتونی بخوری؟ اخرش می‌گفت خیلی خوبی که همه چی خواری. گرچه من هم معده ام درد می‌کرد هم کهیرام زیاد تر شد، نه بخاطر غذاهاش، بلکه بخاطر گرمای قم و زیاده روی در مقدارِ خوردن. دورهمی های ما مهم نیست از کجا شروع بشه یا چقدر وقت داشته باشیم، همیشه مباحث سیاسی، اقتصادی، مذهبی، اعتقادی، ازدواجی و ... مطرحه. همیشه بحث و تبادل نظر هست. همین ویژگی جمع هامون باعث میشه احساس رشد کنم، احساس کنم اطرافیانم آدم حسابین. احتمالا از پست های بهارزاد فهمیدین که چقدر خودش هم آدم حسابیه :). من از دید خودم می‌دیدم زمان رو گم می‌کردم، از دید شخص سوم که خودم رو می‌دیدم کیف می‌کردم، شیره‌ی وجودم پر از دونه های ذوق می‌شد. نگاه می‌کردم ‌و می‌گفتم خیلی بزرگ شدیم، خیلی داره زود می‌گذره، از الان تا آخر عمرم احتمالا دیگه نمی‌تونم گذرِ تندِ زمان رو همراهی کنم.

روز اول تا ۱۳ با بهارزاد و صابره‌ی جمع همراه بودیم و بعد تا ۲ نصفه شب با ریحانه. صبح رفتیم استخر، دو ساعت تمام شنا می‌کردیم و به خیال خودمون جای ورزش روزانه‌مون رو می‌گیره، ولی از ماکارونی چرب و چیلی ای که صابره بهمون داد و کافی شاپِ بعدش نتونستیم بگذریم :).

بلیط قطارم تقریبا یه ساعت دیگه بود و من بیخیال نشسته بودم تو کافه، کم کم با بقیه خداحافظیِ گرم و طولانی کردم و با بهارزاد رفتم حرم، نتونستم خوب زیارت کنم، خجالت کشیدم، از طرفی هم به قصد زیارت نیومده بودم برای همین امیدی ندارم این قم رفتنم زیارت نوشته شه برام، نمازِ دو سه دیقه ای خوندین؟ اگه زمان بلیط دیر شده باید بتونین بخونین :) با بهارزادم خدافظی کردم و پیادخ تا راه اهن اومدم. نمیدونم چطوریه با اون کوله که فقط پنج تا کتاب امانتی گرفته بودم از دوستام، دویدم. فقط اینکه صندلی‌مو پیدا کردم و نشستم. تازه فهمیدم کناریم یه آقاست. گفتم اشکال نداره. هرکاری کردم معذب بودم. خجالت می‌کشیدم پاشم بگردم دنبال یه جای خالی کنار یه خانوم یا حتی به مامور قطار بگم جامو عوض کنه، به خودپ تشر زدم خجالت ینی چی؟ پاشو بابا مسافرت توئه ها! مردن نیست که. از چشما و کله هایی که بلند میشن تا منو نگاه کنن ببینن چه خبره بدم میاد ولی خودمو زور کردم تا انجامش بدم. راستی اگه نمیتونستم از خودم ناامید می‌شدم. الان نشستم روی صندلی تکی کنار پنجره، خیلی راحتم، مشتاق دیدن همسرم و خوابیدن رو تخت خودمونم. راحتی خونه یه چیز دیگه است. همه اینا باعث شد باز به این فکر کنم تنهایی مسافرت کردن می‌تونه جالب باشه و هیجان انگیز، مخصوصا و حتما اگر با دوست و رفیق همراه باشه.

 

برات بابت این تجربه جذاب خوشحالم ^^

چقدر مهربونی تو

چه تجربه‌ی خوبی بوده :)

خیلییی

وِی دست خالی به وبلاگ شادزی آمد و سپس با هندوانه ای زیر بغل از آن خارج شد.

وی متواضع بود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan