سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

مرور ۱۴۰۱

تمام سال ها یک طرف. سالی که گذشت هم یک طرف. به تمام سوالاتی که طی سالها درمورد خودم پیش اومده بود نشستم فکر کردم. به بعضی هاش جواب دادم و به بعضی ها نه؛ حداقل فکر کردم. کاری که ماه ها می‌گذشت و خودم رو با امتحانات، درسا، شغل های پاره وقت، کتابا، فیلم ها و انیمه ها، کارهای خونه و ...سرگرم می‌کردم تا نکنه باز به این فکر کنم که من واقعا کی ام! نکنه بخورم به بن بستِ تاریکیِ درونم. منظورم اون بخشیه که نمیخوای قبول کنی خودتو نمی‌شناسی و تو مثل یه موجودی که فقط صدای نفس هاش شنیده میشه تو خلا معلقی. همین حس بار ها و بارها من رو ترسوند، عقب روند، اعتماد به نفسم رو گرفت، گریه هام بیشتر شد. اوج ماجرا اونجایی بود که ترم ۸ تموم شد و من غیر از چهار واحدی که قرار بود معرفی به استاد بردارم و دو فصل آخر پایان نامه که کار زیاد نداشت، رسما بیکار بودم. من چی بودم اگر قرار نبود دانشجوی علوم تربیتی باشم؟ اگر قرار نبود محصل باشم؟ اگر قرار نبود به بقیه بگم امتحان دارم وقت ندارم؟  هیچی نبودم :). این بی هویتی داشت دیوونم می‌کرد. درست مثل بعد از اتمام مدرسه. حد فاصل اعلام نتایج کنکور و انتخاب رشته با وارد شدن به دانشگاه بازم بی هویت بودم. حالا کارشناسیم تموم شد. دوباره همون حس.

با خودم گفتم بسه دیگه. میخوای زانوی غم بغل بگیری؟ کسی نمیاد بهت بگه تو برای اینکار ساخته شدی همینو برو جلو. کسی نمیاد بهت بگه چی دوست داری از چی بدت میاد. کسی نمیاد آیندت رو پیشگویی کنه. تو خودتی و خدای خودت.

چند تا دوره خریدم، با خانوادم و دوستام بارها حرف زدم. چیزای جالب، هیجان انگیز، تکراری، منزجر کننده و ناامید کننده‌ی زیادی شنیدم و نوشتم. حتی الان بعضی از دوستام که این متنو می‌خونن یادشون بیاد درباره خودم ازشون سوال می‌پرسیدم. باید بگم هم خجالت آوره هم بامزه :دی.

فکرامو کردم، مشاوره رفتم، با اطرافیانم مشورت کردم، تصمیم گرفتم کنکور ارشد بدم. اونم وقتی دوماه بیشتر فرصت نداشتم. طی این دوماه فقط می‌خوندم. چون هدف پیدا کرده بودم. هدفی که خودم انتخاب کردم با تمام وجودم. خودم تنها گفتم اینو می‌خوام. هرچقدر خونه کثیف بود، هرچقدر پشتم حرف میزدن، هرچقدر کهیر می‌زدم و خارش داشت دیوونم می‌کرد(هنوزم ادامه داره البته)، هرچقدر جوش زدم و ابروهام پر تر شد ... مهم نبود. خریدای عید رو به ساده ترین حالت ممکن انجام دادم و باقی مونده ی اسفند رو بکوب خونه تکونی کردم.

من از پسش براومدم. من دست خودمو گرفتم از گرداب سردرگمی در اوردم. من سفر خودشناسی رو شروع کردم. حالا من عاشق این سفرم. دیگه نمی‌ترسم.

کار بزرگی کردین عزیزم، درودها بر شما 👏👏👏💪💪💪

زنده باشی

چقدر ارزشمند❤️

قلب ها

همون مثل معروف

کسی که چرایی زندگی را پیدا کنه ، ‌با هر چگونه‌ای خواهد ساخت

بهت تبریک میگم :)

ممنونم ^^

چقدر عالی! موفق باشی تو این مسیر :)

ممنونم

خوشحالم برات سرکار :))) امیروارم موفق باشی و همیشه مسیر درست رو بری

کاش منم شروع کنم این سفرو :)

ممنونم ازت. شروع میکنی به موقع ان شاءالله

سلام :))

این چیزایی که گفتین واقعا ترسناکه بعد یه عالنه کار کردن و ننشستن یهو سرت خلوت بشه ادم رو تا مرز افسردگی میکشه.

امیدوارم که با انتخابای جدید حالت خوب باشه و موفق باشی :)

سلام. منم امیدوارم :)

خوشبحالیت چه به آرزوت رسیدی.. جدی تبریک میگم؛ برای خواننده هم خوندنش مسرت آور بود:)

کانل نرسیدگ ولی خب😅 ممنونم

ان شاءالله :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan