سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

من دانای کل هستم

سومین کتاب از مصطفی مستور. مجموعه داستانه که البته داستان اولش در کتاب استخوان خوک و دست های جذامی بود.

اولا که از اسمش خوشمان امد. دوما که یه مستور ایمان اوردم :) از چه نظر؟ از اون نظر که مفاهیم فلسفی، اعتقادی و گاها مذهبی رو در غالب اینجور داستان ها و با تمااااام سادگی قلم و روانی داستان بیان میکنه. 

مثلا توی همین کتابی که خوندم در داستان دوم نویسنده ای بود که داشت روی شخصیت های داستانش فکر میکرد. قرار بود یونس، یوسف رو بکشه. نویسنده فکر میکرد چطوری طرح کشتنش رو بنویسه. وقتی طرح تموم شد متن رو داد به زنش تا تایپ کنه. اما زن قبول نمیکرد اون صحنه رو تایپ کنه. بنظرش اینکه به خودت حق بدی بخاطر اینکه زجری کشیدی کس دیگه ای رو بکشی، غیرمنطقی بود و وقتی با شوهرش ساعت ها دعوا کرد، با گریه اون صحنه رو تایپ کرد. 

حرف زن به شوهرش این بود که تو نویسنده ای. میتونی شرایط داستان رو تغییر بدی! جوری که یوسف کشته نشه. تو میدونی یوسف قراره کشته بشه. شوهرش جواب داد که من بیشتر از یونس خودشو میشناسم و میدونم که بالاخره یوسف رو میکشه، داستان به سمت قتل میره در نهایت و ادامه داد:

گوش کن! وقتی داری یک فیلم تکراری تماشا میکنی در اون وضعیت تو نسبت به ماجرای فیلم دانای کل هستی. یعنی تمام وقایع رو با جزئیات کامل میدونی. سوال من اینه که دانستن، و دانای کل بودن تو چه تاثیری در ماجرا داره؟ اگه قرار باشه در فیلم کسی کشته بشه دانستن تو ذره ای مانع مرگش نمیشه، میشه؟

زنش ایراد گرفت که تو میتونستی اصلا یونسی رو به وجود نیاری تو داستان که بعدا سر یه چیز مسخره قاتلش کنی! شوهر گفت:

این تقدیر محتوم اونهاست. در این مورد به خصوص این من هستم که تصمیم میگیرم کی توی داستان باشه و کی نباشه. اما همین که کسی توی داستان اومد خودش مسئول رفتارای خودشه و من کسی رو به هیج کاری مجبور نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد. اما این رو بدون اگه شخصیتی خواست کج بره من تنها کاری که به عنوان راوی باید بکنم اینکه اون خطا رو مینویسم. اگه نگذارم کاری رو که میخواد به میل خودش انجام بده، درست مثل اینکه او رو به کاری که نمیخواد وادار کرده باشم.

 

+ یادمه سرکلاس فلسفه ساعت ها با استادی داشتیم سروکله میزدیم که فقط میخواست یک چیز رو اثبات کنه: اگه خدا میدونه که تو دقیقا تصمیم های زندگیت چیا هستن، این موضوع باعث سلب اختیار تو نمیشه. ما زیر بار نمیرفتیم. میگفتیم چه فایده؟ به هرحال خدا که میدونه، پس ما هیچ اختیاری تو هیچ تصمیمی نداریم! بعد اینکه متوجه شدیم حرفش شدیم، گفتیم که ای بابا! خدا که میدونه ته ته زندگی من یه چاه ویله! چرا جلومو نمیگیره؟ 

اون قسمتایی که از کتاب گذاشتم دقیقا جواب سوال مارو میداد. مصطفی مستور طی یه داستا کوتاه که خوندنش به نیم ساعت هم نمیرسید، ساعت ها چک و چونه زدن ما و استادمون رو له کرد! اونوقت هی بگین چرا همش رمان و داستان میخونم :)

 

+ بیاین دوباره بریم سراغ یه قسمت از این داستان. اینبار با این سوال که اصلا ما اگه نخوایم خلق شیم باید کی رو ببینیم؟ :) منتهی به جای راوی، خدا رو بذارید و به جای داستان و شخصیت هاش، آدم هارو:

داستان به معنی واقعی کلمه متعلق به راوی اش است. شاید در هیچ نوع رابطه ی مالک و مملوک دیگری نتوان این چنین حقیقی مفهوم مالکیت را درست و با دقت تعریف کرد. داستان در هیچ یک از اجزایش به هیچ کس دیگری جز راوی تعلق ندارد. 

 

داستان های دیگه از این کتاب محتوای عاشقانه داشتن و تقریبا سناریوی تکراری. اما بخاطر جمله های کوتاهش و از این شاخه به اون شاخه پریدن دوسشون داشتم. 

+یه چیز دیگه میخواستم بگم یادم رفت -ـ-. یادم افتاد اضافه میکنم.

من درمورد سوال سوم قانع نشدم.همون "اصلا ما اگه نخوایم خلق شیم باید کی رو ببینیم؟"

چه فکر و قلمی داره این نویسنده!

شما هم فکر و قلم عالی ای دارین البته :))

میگه چون روابط مالک و مملوکی بین نویسنده و داستانشه ماهم نسبت به خدا همجین وضعیتی رو داریم. ما خواسته با ناخواسته توسط نویسنده ی دنیا وارد شدیم، در این مورد به خصوص ما حق انتخابی نداریم.
+ اره برای منم جالبه.
+ شما لطف دارین^^♡

خیلی وقته می خوام بخونم کتاباشو *-* 

چند روایت معتبرشو با اینکه نخوندم ولی می دونم خیلی قشنگه حتما بخونین ^^ 

ممنون بابت معرفی**♡
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan