سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید

این اسم یک کتاب است. کتابی از میچ آلبوم. از آلبوم فقط سه شنه ها با موری را خوانده بودم.

کتاب از پیرمردی سخن میگوید که در پارک بازی کار میکند و مسئول تعمیرات وسائل پارک است. پارکی در ساحل اقیانوس. 

طی یک حادثه پیرمرد میمیرد و در بهشت خود با پنج نفر ملاقات میکند. اما این بهشت مثل یک بهشت عادی نیست! از نهرهای عسل، قصر های یاقوت و حوری هایی که پری وار منتظر تو هستند خبری نیست. در این بهشت احساس نفرت، کینه و عصبانیت هم به تو دست میدهد و اِدی همه ی این احساسات را دربهشت تجربه کرد! او حتی در بعضی ملاقات ها درد پایی که بخاطر جنگ مجروح شده بود هم حس میکرد! درد پا حتی در بهشت هم راحتش نمیگذاشت.

اما این پنج نفر که بودند؟ اینان همه انسان هایی بودند که به طریقی با ادی ارتباط داشتند.

اولین ملاقات، با مردی بود آبی رنگ! ادی او را وقتی خیلی کودک بود، کشته بود اما نه آگاهانه. او فقط میخواست توپش را از جلوی ماشین او بردارد ولی راننده ضعیف تر از این حرف ها بود و بخاطر ترشح زیاد آدرنالین تعادلش درجاده بهم خورد و تصادف کرد و جانش را از دست داد.

دومین ملاقات، با فرمانده اش بود. فرمانده ای که او را از وسط آتش نجات داده بود. درجنگ ادی و دوستانش دهکده ای را که در آن اسارت کشیده بودند، آتش زدند. اما ادی از کلبه ای درخواست کمک شنید. بی اعتنا به صدای دوستانش که او را به برگشت میخواندند راه خود را پیش گرفت تا آن فرد را از کلبه بیرون کشد. اما فرمانده تیری به پای ادی زد تا از رفتن بازبماند. بعد از یک هفته ادی حالش خوب شد اما تا اخر عمر پایش لنگ میزد و تیر میکشید.

سومین نفر، زنش بود. مارگاریت. معشوقه ای که ادی را در 22 سال آخر زندگی اش ترک کرده بود. این ملاقات از تمام ملاقات ها برایش شیرین تر بودند. هرگز نمیخواست از او دور شود اما باید دونفر دیگر را ملاقات میکرد. 

چهارمین نفر، پیرزنی بود ثروتمند. ثروتش بواسطه ی شوهرش بود. همسرش در روز تولدش پارک بازی ای را میسازد که ادی سالها بعد در آن کار میکرد و تا اخر عمر هرگز از آن خارج نشد. درد پای ادی و تنهایی مادرش پس از مرگ پدر همه دست به دست هم داده بودند که ادی علی رغم تنفرش از کار در این پارک، هرگز آنجا را ترک نکند.

آخرین نفر همان بود که در کلبه میسوخت. دختری پنج ساله. پنهان شده بود تا مادرش پس از جنگ یه سراغش برود. اما ادی ناخواسته او را کشته بود. ادی فریاد میزد که مرا ببخش! اما دخترک او را سالها بخشیده بود و فقط به خاطر کابوس های ادی که پس از آتش سوزی سراغش آمده بودند، در بهشت منتظر بود تا ادی را ملاقات کند.

 

چیزی که ادی در بهشت به دست آورد رها شدن از کینه و نفرت، بخشندگی و از همه مهم تر فهمیدن علت زنده بودنش و زتدگیش بود. او در تمام مدت حیاتش با تعمیر وسایل بازی جان هزاران بچه را نجات میداد اما همیشه فکر میکرد بیهوده زنده است و هیچ کاری برای کسی نمیکرده است.

 

در جایی از قرآن میخوانیم که اگر کسی یک نفر را بکشد انگار همه ی مردم را کشته و اگر کسی را نجات دهد انگار کل مردم دنیارا نجات داده... انسانها هر یک به منزله ی یک دنیا آدم هستند. اعمالشان به یکدیگر مربوط است. به ظاهر هر یک داستانی دارند اما تنها چیزی که وجود دارد، یک داستان است.

خیلی جالب و آموزنده بود مشتاق شدم کتابو بگیرم بخونم 

خیلیم خوب

پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹ , ۱۲:۱۹ ریحانة السادات

تابستون، تو مدت خیلی کوتاه بین کلاسای تابستونی و پونزده شهریور(-_-) اکثر نوشته های آلبوم رو خوندم. شنیده بودم کسل کننده ن ولی نبودن. تماس تلفنی از بهشت و نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید و کلا همه بهشتیاشو از طاقچه گرفتم و "خوردم" :دی

 

 

منم حال کردم باهاشون :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan