سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

یک زندگی

از گی دو موپاسان. بله عنوان پست اسم یه کتاب ناز و نه چندان پر از شادکامیه. درواقع برعکس، شخصیت اصلی همش دچار ناکامی هاش میشه و من تعجب میکنم چرا نفش فعالی تو زندگیش نداره! خود نویسنده هم گفت که ژان حتی از شرقی ها هم جبرگراتر شده. کل داستان درمورد یه دختره از زمان بچگی اش تاموقعی که پیرزن میشه و ما متاسفانه لحظه ی مرگش رو نمیخونیم، متاسفانه میگم چون من دوست دارم اینجورداستان هاواقعا به اخراخرش برسه :)

چیزی که از کتاب خوشم نیمد توصیفات طولانی از طبعیت و محیط اطرافه، حدود چهل صفحه اول همین هارو میگه و تقریبا از آدم ها چیزی نمیدونیم.این برای من سخت بود مخصوصا اینکه اسم غالب گل و گیاهاش رو نمیدونستم و همش باید تو نت سرچ میکردم. حتی برای اینکه بفهمم خونه اون دختر چه شکلی بود تو نت میگشتم که مبل های سبک لویی چهاردهم یعنی چه سبکی دقیقا! این ویژگی رمان خوندن رو هم دوست دارم چون یکم به اطلاعاتم اضافه میشه هم دوست ندارم چون رمان میخونم از گوشی دور باشم و لذت ببرم نه اینکه همش درحال سرچ باشم :) اما بعد از چهل صفحه قشنگ میفته رو غلتک و موج اتفاقات پشت هم میفتن...

داستان جو تاریکی داره، خیلی توش احساس امید و زندگی نیست، شخصیت اصلی منفعله، تابعه و زیاد نباید ازش انتظار داشته باشیم که افسار زندگیش رو به دست بگیره! پس حسابی ازش باید حرص خوریم :)

چیزی که برام جالب بود و عجیب، بیشتر! این سرسپردگی ادم ها به فرهنگ غلط و یا ناهنجار و یا فاسدی بود که درجامعه شون رواج داشت مثلا وقتی شوهری خیانت میکرد، و پدر اون خانم شکایت میکرد، کشیش منطقه میگفت سخت نگیرین اقا! خودشما وقتی جوون بودین تاحالا فرصتی پیش نیمده تا با دختری رو هم بریزین؟ و پدر اون خانم میدید راست میگه و دیگه از دامادش شکایتی نداشت. چرا؟ چون صرفا خیانت کردن یک چیز عادی شده بود بین مردم و اگر خیانت میکردی خیلی سرزنش نمیشدی چون بقیه هم میکردن، انگار که چون جامعه به یه فساد درش رواج داره، حکم درست بودنش هم صادر میشه! با خودم فکرمیکنم وقتی آدم ها معیار حق و باطل میشن چقدر همه چیز وحشتناک تر جلوه میکنه، همه میکنن منم میکنم، استدلال از این سخیف ترمن یکی سراغ ندارم. واقعا دنیا بعد از بوجود اومدن اومانیسم دیگه خطرناک تر شده، ادم ها فکر میکنن مالک همه چیز هستن و طبق صلاح دید خودشون عمل میکنن.

بذارین مثال بزنم، یه چالشی ترند شده بود به اسم باربی که همتون میشناسین، اونجا باربی اولش میگه منو هرجایی میتونی ببری، هرجایی خواستی میتونی لخت کنی و ... یهو چالش عوض میشه و میگه من اسباب بازیت نیستم و اگر اجازه دادم میتونی لباسام رو دربیاری. تا اینجا یعنی اگر من راضی باشم توهم راضی باشی، دیگه مشکلی نیست. ولی من فکرمیکنم دقیقا مشکل همینه! چرا باید اینجوراجازه ها دست ماها باشه! نمیخوام بگم ما حق انتخاب هم نداریم اما میگم راه رفتن تو خیابون هوس و امیال به بهونه اینکه من راضیم، انتخاب چندان درستی نیست. من دارم این موضوع رو با چیزی که از دینم فهمیدم مقایسه میکنم و برای همین میگم درست نیست مثلا در اسلام وقتی نطفه ای شکل گرفت دیگه تو حق نداری برای تعیین تکلیف کنی، تا قبلش میتونستی بگینطفه ای باشه یا نباشه، اما وقتی نطفه هست نمیتونی بگی بدن خودمه سقط میکنم. دقیقا موضوع اینکه همه چیز ما امانته، جسم، روح،روان، ذهن و ... و اینکه قران میگه در برابر هرچیز کوچکی که انجام میدن اونو میبینن یعنی همین!

حالا فکرکن رمان میاد میگه شوهرمن خیانت کرده، اما چه میشه کرد! همه میکنن! همه تصمیم دارن تو زندگی زناشوییشون خیانت کنن و شوهر منم انجام داده، حالا فقط میتونم بسازم و بسوزم! چقدر همه چی تیره و تاریکه اینطوری :))

سرتونو درد نیارم، فکر کنم اولین رمان فرانسویم بود، سری پیش مادام بوواری رو ببرداشتم بخونم و مترجم عزیزززززززززززززز در مقدمه قشنگ اسپوبل کرد، منم اعصابم خرد شد انداختم اونور -_- اما انگار فرانسوی ها پیشگام در امورخیانت هستن اینطوری که فهمیدم، میگی نه؟ :)

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan