سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

سمفونی مردگان

سمفونی مردگان از عباس معروفی. ازمعروف ترین نویسنده های معاصر. اولین بار بود ازش چیزی میخوندم. 

داستان منسجم بود تقریبا، غیر یه جا که مشخص نشد معشوقه ی آیدین چطوری مرد و اصن چرا آیدین نفهمید ازش بچه داره. اونم یه دختر 15ساله!

داستان هی پس و پیش میشد و هر پاراگراف مثل تیکه های پازل بهم میچسبیدن تا داستان شکل بگیره. حتی زمان داستان توی هر پاراگراف تغییر میکرد، یه بار حال بود، یه بار گذشته و یه بارم آینده. استادم به این ویژگی میگفت مهندسی متن. یعنی شما متن رو جوری پس و پیش کنی که هم جذاب باشه، هم خوندنی،هم منسجم و هم گیج کننده نباشه. عباس معروفی داستان به این طولانی رو خوب تونست جمع کنه گرچه من یه جاهایی گیج میشدم. حتی زاویه ی تعریف داستان هم تقریبا توی هر پاراگراف تغییر میکرد. 

حالا خود داستان هم اجتماعی و خانوادگی بود و هم درام و هم رمانتیک. البته انقدر بار اجتماعی و خانوادگیش بالا بود که اصلا بخش رمانتیکش به چشم نمیومد. خیلی فضاش سیاه بود. توی اردبیل، قبل از انقلاب، حدودای 1320 یه خانواده ی کم سواد و متعصب رو روایت میکرد. پدری که به دختر پر شو شورش عادت میداد تا یه سره تو آشپزخونه باشه، فکر میکرد اینطوری دختر خوبیه، میگفت میخوام آدمش کنم! 

اون یکی قلِ دختر به اسم آیدین که به شعر و کتاب علاقه داشت اما پدر میگفت باید کاسب بشی. دوبار تمام شعرهایی که خود پسر گفته بود و برخی هاش رو بارها روزنامه ها چاپ کرده بودن رو سوزوند. و هر بار آیدین تسلیم نمیشد. در آخر به مدت 4 سال خودش رو از خانوادش پنهان کرد تا به ارزوش برسه. آیدین بعد ها به خاطر خودسوزی خواهرش پیش خانواده برگشت و بعد به وصیت پدرش عمل کرد. یعنی تو حجره موند و کاسبی کرد. بارها برادرش اورهان از ترس اینکه نکنه آیدین مالش رو بالا بکشه بهش گفته بود میخوای پولتو بدم بری به آرزوت برسی؟ بری تهران ادبیات بخونی؟ اما آیدین هرسری جواب میداد نه داداش! دیگه کار از کار گذشته. همه چی خراب شده. آیدین آرزو و استعدادش رو کشته بود.

پدر به حرف مادر گوش نمیداد و به بچه ها سخت میگرفت. وقتی پسر بزرگتر، یوسف، فلج شد و یه گوشه ی اتاق افتاد، گفت مُرده؟ مادر گفت نه! پدر تا وقتی زنده بود بارها گفته بود پس این کی میمیره؟ مادر هم میگفت به این یه تیکه گوشت چیکار داری؟ افتاده یه گوشه، فقط میخوره و پس میده.

اما چند وقت بعد از فوت مادر اورهان دست به کار شد. خونه خانمی نداشت تا غذا بپزه و گردگیری کنه و بخاری روشن نگه داره. هر کی هم میومد بخاطر بوی تعفن و موندگیِ یوسف فرار میکرد. اورهان هم یوسف رو داخل چاله ای که کنده بود گذاشت و با سنگ به سرش زد و بعد روش خاک ریخت تا از دستش راحت شه. اورهان به همین راضی نشد! نوبت آیدین بود. اورهان همه ی زندگیش رو توی حجره کنار پدر گذرونده بود و کاسب با آبرویی شده بود. میترسید آیدین ادعای مالکیت کنه نسبت به همه ی چیزایی که اورهان واسشون جونشو گذاشته بود. درحالیکه همون موقع ها آیدین فقط میخوند و شعر میگفت! واسه ی همین آیدین رو چیز خور کرد و دیوونش کرد. بعد اون، همه آیدین رو سوجی دیوونه صدا میکردن. حالا آیدین خوب فکر نمیکرد گاهی مثل بچه ها بود و گاهی ساکت بود و میذاشت میرفت و بعد چند روز اگر اورهان نمیرفت سراغش، پیداش میشد. اورهان جونش به لب رسیده بود، خسته شده بود از بس دنبال داداش دییونه ش گشته بود. یه روز زمستونی با یه طناب راه افتاد تا آیدین رو پیدا کنه. با خودش میگفت آیدین دیگه عمرشو کرده، آرزویی هم نداره ولی من هنوز زندگی میخوام! اما قبل اینکه دستش به آیدین برسه از سرما یخ زد و مرد.

 

تو این کتاب مثل اسمش، از هر صفحه سمفونی مرده ها نواخته میشد. با هر خاطره چیزی از بچه های خانواده میمرد. حتی با کارهای بچه ها هم چیزی درون پدر و مادر خانواده میمرد. غرور پدر مرد، ابهتش رو از دست داد، آیدین ارزو ها و استعدادش رو از دست داد، اورهان انسانیت رو، یوسف زندگی عادی رو، مادر دلخوشی و خوشبختی رو و آیدا تمام شور و شوق زندگی رو.

 

با اینکه کتاب خیلی فضای غمگینی داشت اما دوست داشتم، مشخص بود که برای نویسنده اتفاق ها مهم نبودن، بلکه روند اینکه مهم بودن. نویسنده توی پاراگراف از مرگ کسی خبر میداد اما صفحه ها درمورد اون شخص توضیح میداد تا به خواننده بفهمونه «چرا» مُرد و «چیشد» که تسلیم شد. در واقع بنظرم روند و فرایند داستان مهم تر از رخداد ها بود.

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan