سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان

تمام این مدت می‌شنیدم و دم نمیزدم. میگذشتم و فکر نمیکردم. اما امروز سر یه جلسه زنونه که خانوم جلسه ایش داشت مزخرف به خورد مردم میداد، صدامو بلند کردم. از خانوم جلسه ای شروع کردم تا خود رئیس جمهور و رهبر. اتفاقا رو کنار هم گذاشتم و بغض کردم از بلایی که سر وطنم داره میاد.

من الان نمیتونم کاری کنم غیر حرص خوردن و گریه ی از سر خشم و نفرت، تنها چیزی که دارم امیده.

ترکیبات

یکم؛  

       نمیکنی قضیه سیبو تموم؟ فقط یه سیب حروم! باغت آباد ولی تاوون سیبت کرده ماهارو بدجوری کبود...

از حمید صفت. 
یه مدت کلاسی مذهبی میرفتم. با روشی جدید قرآن رو تلاوت می‌کردن که البته از روش‌شون خیلی خوشم اومد. حرف از مسائل مختلفی شد و رسید به بحث سیب خوردن آدم و حوا. گفتیم از داستانی که آدم و حوا گول شیطان را خوردن و از بهشت رانده شدن، عذابشون هم پیدا شدن عورت‌شون بود. 
استاد خندید، گفت واقعا باور دارین؟ تعجب کردیم از استادی که قرآن را بارها تلاوت کرده بود، قرآنی که عین داستان را روایت کرده بود. گفت یک لحظه هم به ذهنتون خطور نکرد شاید این داستان استعاری باشه؟ اصلا در عالم بهشت زمان معنایی نداره که حالا ما می‌گیم خیلی قبل ها این اتفاق افتاده. 
گفت حکایت آدم و حوا نشان از انسانها اعم از زن و مرده که همیشه و هرزمانی توانایی سرپیچی از دستورات الهی رو دارن و پس از هرسرپیچی عذابی به دنبال‌شونه.
خودم از آن دسته آدم هایی بودم که فکر میکردم واقعیت داره، دقیقا یک زمانی جدّ ما از خوراکی خورده که نباید. اما همیشه ته ذهنم میخندیدم به اینکه اون خدایی که سر هر سوره اش رحیم بودن خودش رو جار میزند، چطور از یک سیب نگذشته؟! 
حالا هروقت کسی بیت شعری، کنایه ای، خنده ی تمسخر آمیزی و یا هرچیز دیگری رو متوجه این ماجرا میکنه، به یاد تفسیر استعاریش می افتم.

دوم؛
دو روز پیش پادکستی گوش دادم از رادیو بندر تهران به نام مرگ. همون اول تعریفی از مرگ از اقای الهی قمشه ای شنیدم که مرا دقیقه ها در فکر فرو برد. می‌گفت مرگ هم مانند هرچیز دیگری تجربه ای بیش نیست. 
مثل مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن،ازدواج کردن، مریض شدن و الی آخر. چیزی که همه ی ما از اون میترسیم، تجربه ای که متفاوت تر از بقیه ی تجربه های متفاوت ماست، چیزی که عزیز ترین افرادِ زندگی ما رو ازمون جدا میکنه، همون مرگه. بعد صوت آدم های مختلفی رو پخش کرد که مرگ رو تجربه کرده بودن، همه، بلا استثناء، ترس رو حس کردن اما هیچ کدوم نمیخواستن پایین برگردن! میخواستن همونجا بمونن. اینجا بود که فهمیدم انّا لله و انّا الیه راجعون یعنی چی. فهمیدم ما اشتباهی اومدیم اینجا، اصلا ما رو چه به دنیا!
با این اپیزود با تعاریف متفاوت، شرح های مختلف و واکنش های متفاوت در قبال مرگ اشنا شدم. توصیه میکنم گوش بدین چراکه مرگ سایه به سایه، لحظه به لحظه دنبالمونه مثل یک دوست. دوستی که میخواد مارو از اینجا که هستیم نجات بده.

سوم؛ 
یک سوم از کتاب ۱۹۸۴ رو خوندم ‌و رسیدم به گفتگوی بینستون و پارسونز. درمورد لغت نامه ی جدید که در دست احداث بود حرف میزدن، لغت نامه ای که به کلمات بسیار محدود ختم میشد. مثلا واژه ی خوب برای چیزی مورد پسند به کار برده میشد و استدلالشون هم این بود که چرا وقتی خوب هست، مطبوع یا لذت بخش و یا هرچیز دیگه ای باشد؟ یا مثلا چرا مقابل خوب باید بد باشد؟درصوتیکه ناخوب کافیه؟! پارسونز گفت هدف ما محدود کردن فکر آدم هاست، با محدود کردن لغات و کلمات، فکر آدمی هم محدود میشود در این صورت دشمنی علیه حکومت وجود نخواهد داشت چون اصلا فکر کسی به دشمنی و خرابکاری قد نمیده!
همینجا بود که کتاب رو بستم و الان سه روز می‌شه که به همین موضوع فکر میکنم خیلی پراکنده فکر میکنم.

چهارم؛
هربار حرف جدید، فکر جدید و خلاصه هرچیز جدید دیگری که دریافت میکنم، مثل انسانهای خشک زده صبر میکنم، ری اکشنی ندارم، میبینم، حس میکنم، میشنوم و لمس میکنم. بعد که به جان نشست، به نسخه بهتر از قبلم تبدیل میشم، شاید مهربان تر، حساس تر به اطراف و هر "تر"ی که میشه به فضائل نیک اضافه کرد. این رو میتونستم جزء دلخوشی های صدکلمه ایم بنویسم.

جدایی دوزخ است

جدایی دوزخ است البته اگر رابطه بهشت باشد - کمدی الهی دانته

 

+ سرخوشم از جدایی بهشتم!

+خواب کار بیهوده ایه، تقریبا دوسال میشه بهش پی بردم؛ چیشد یهو؟!

به نام آنکه مذل خواندنش غافل از اینکه تمام عزت معصومین را به دوش می‌کشید

دیشب وسط هیئت چیزایی به ذهنم اومد، خواستم بنویسم اما ننوشتم. گفتم بعد هیئت با حوصله میشینم سرش. اما الان یادم نمیاد. نوشتم و پاک کردم، هیچی نمیاد. ناراحتم. درمورد امام حسن میخواستم بنویسم. این امام حتی در قلم من هم غریبه. من انداختم پشت سر، حالا شرمندش شدم.

وا اسفا

تو محله‌مون رتبه کمتر از هزار نداشتیم، میم گفت مگه با این فلکه ای که داریم میشه درس خوند؟ خندیدیم. ولی بخش زیادیش درست بود. ادمی که چیزی براش بیشتر از درس اهمیت داشته باشه، معلومه خوب نمیخونه. یه چیزی مثل قروفر زیادی.

دریده باش دخترم

چند روز پیش از دست دوم فروشیا کتاب گرفتم با اکراه، فروشنده گفت ببر نخواستی پس بیار. امروز رفتم پس بدم زد زیر همه حرفاش. خلاصه با یه پیر خرفت دهن به دهن کردم و دادوبیداد. یه جوری قضیه رو موقتا تموم کردم. رفتم مغازه کناریش تا یه کتاب دیگه بگیرم گفت چرا داد میزدین؟ براش گفتم. من و سرتا پا ورانداز میکرد [حالم از اینکار به هم میخوره] و مثلا گوش میداد. حین تعریف صدام میلرزید! تعجب کردم که چرا؟! من کلا با غریبه ها بحث نمیکنم، مخصوصا سن بالاتر از خودم.چه برسه به اینکه صدام بلند شه پیششون! اما حالا دومین بار بود که داد میزدم. من صدام میلرزید چون عادت نداشتم، عادت به این نوع بی اخلاقی _حداقل از نظر خودم. تازگیا فهمیدم جامعه دیگه کشش نداره با متانت رفتار کنی، تا حدی باید دریده باشی! نمیخوام از جامعه دور شم و خودم رو تو خونه حبس کنم، تنها راهش وارد شدن به همین جامعه ایه که هرروز داره گندتر میشه و کنار اومدن با مردمشه. نمیخوام خودمو از دست بدم، نمیخوام یادم بره که سر هیچی دروغ نگم، یا سر آدمای بی دست و پا داد نزنم و... .

تازگیا جامعه داره روی تهوع آوری از خودشو نشون میده،  هردفعه با مراتب شدید تر.

اون روزی تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم واحد چند متر جلوتر تشریف بیارن و برم بشینم. وسط ظهر بود‌. یه خانومه از جلوم رد شد، راننده در رو واسش باز کرد رفت نشست. گفتم منم برم. اول حس کردم شاید باهم سر و سرّی دارن، یا زنه خیلی هلو تو گلو بوده که راش داده، اما انقدر گرم بود که به خودم گفتم بسه! و راه افتادم سمت اتوبوس. رانننده وقتی دید من ول کن نیستم و میخوام سوار شم درو باز کرد گفت خانم تو ایستگاه باید منتظر باشین. گفتم اون خانوم مسافر نیستن؟ (جهت اطمینان از اینکه طرف زنش نباشه یا فامیل نباشه) گفت به توچه! زنمه! باهاش حرف خصوصی دارم. جلو زنش سرش داد زدم گفتم چرا اینطوری صحبت میکنی؟ گفتم اگه مسافره منم سوار کن هوا گرمه!

 

ولی خودمونیم، من به وحشیانه رفتار کردن هیچوقت عادت نمیکنم.

 

+ دارم ۱۹۸۴ میخونم. چقدر قشنگه! همش باید یادم باشه به فلان چیزی که گفت فکر کنم. یه خورده به انسجام رسیدم پست میکنم فکرمو؛ شایدم نرسیدم و ازتون خواستم شما نظرتون رو بگید.

دلخوشی صدکلمه ای

همین‌که میگویند دلم برایت تنگ شده، دوستت دارم و هزار جور کلمه های دیگر شبیهِ این. من بیخیال این حس و حالات، حتی از کتاب هایی که با آنها زندگی کردم، می‌گذرم. می‌فروشم‌شان. از خانواده ای که باعث عادتم به آنها شود، دور میشوم. پرت میکنم خودم را به جایی دور برای مدتی طولانی. از همه آدم هایی که احساس به خرج دادند برایم، فاصله می‌گیرم. من به قیمت رهایی از هر دلبستگی، به قیمت فداکردن برای آزادی آسوده می‌روم و پشت سر را هم نگاه نمیکنم. این، بزرگترین دلخوشی، زیباترین عمل ممدوح زندگانی‌ من است. شاید هیچ چیز به اندازه آزادی و پرورش روح سرکش مورد ستایشم نباشد. نه تنها هیچ چیز، بلکه هیچ‌کس.  تمام اینجا باب میل است اما حس وابستگی به من می‌دهد، همین روزها بساطم را از اینجا هم جمع میکنم.

 

ممنون از رادیو بلاگی ها بابت چالش قشنگ‌شون ^^

سعی کردم صد تا باشه D:

ترغیت

دومین کتاب از جین آستین. فکر میکنم قلم جین آستین تو کتاباش یکی باشه. غرور و تعصب رو که خوندم برام تازگی داشت این طرز نوشتن، اما سر ترغیب نه. به علاوه اینکه این دو کتاب خیلی شبیه هم بودن، از نظر تحلیل شخصیت ها، مونولوگ ها و دیالوگ ها و توصیفات. به هرحال باید از ترغیب هم بگم، اجحاف نشه در حقش :)

 

ترغیب ژانر عاشقانه کلاسیک داره، فرقش با غرور و تعصب بنظرم اونجا بود که خودم تا اخر نمیتونستم پیش بینی کنم دختر داستان بالاخره با کی ازدواج میکنه. سیر داستان خیلی ملایم همه چیز رقم می خوره و شما درمورد شخصیت ها و حرف هاشون و حرکاتشون صفحه ها میخونید! البته از این سبک خوشم میاد. حس میکنم خودمم باید وقایع رو پیش خودم تحلیل کنم، همینطور که شخصیت اصلی داستان میکرد. سراسر کتاب از حس عشق بادوامی حرف میزد که بعد از 8 سال هنوز هم سرجاش بود. یه جای کتاب که علنا گفت احساسات بادوام با تغییر زمان و مکان و هرچیز دیگه ای تغییر نمیکنند، مگر اینکه پخته تر شن. داستان دختری بود که بخاطر ترغیب دوست صمیمی خانوادگیش، به خواستگاری که اتفاقا بهش علاقه داشت جواب رد داده بود، داستان ترغیب شدن دختر ارشد خانواده به فخرفروشی توسط ثروت کلان خانوادگی، ترغیب پدر خانواده به نوشتن اسم دختر وسطی در شجرنامه خانوادگی، ترغیب خواستگار رد شده به دوباره پیش قدم شدن برای خواستگاری. 

یه نکته ای که تو رمان های کلاسیک من خیلی به چشمم میخوره حجب و حیای آدم های اون زمان و نزاکت و ادبشونه. با تمام وجودم این خصلت رو دوست دارم و حسودیم میشه نسبت به دورانی که داشتن. اون مرد از دختر جواب رد شنیده بود، اما بازهم برگشت منتهی با بهانه ای. میخواست ببینه دختر همون حس 8 سال پیش رو بهش داره یا نه. پیش خودش میگفت حتی یک بی اعتنایی کوچک کافیه تا دیگه سراغ دختر نرم. اینجا صاف و پوست کنده به پسر میگی جوابم منفیه، دیگه نبینمت، یه جوری کنه میشه آدم بارها ارزوی مرگ براش میکنه! شاید هییییچ گونه ربطی نداشته باشه، اما میگم XD ما تو روضه ها و مجالس مذهبی خیلی میشنویم و گاها میخونیم که ادب حضرت عباش باعث سعادتمندی ایشون شد، ادب حرّ باعث شد توبه کنه و برگرده پیش امام حسین. به شخصه هرجا هر فردی رو دیدم که ادب رعایت میکرد، گرچه آدم درستی نبود ذاتا، اما واقعا برام جذابیت نداشت. خودمون کلی مورد سراغ داریم که فلانی یک خطای بزرگی کرده اما بخاطر ادبی که به خرج داده بخشیده شده یا لاقل گناهشو به روش نمیارن... بحث از کجا به کجا کشید :) 

 

به نظرم اگر غرور و تعصب رو خوندید، واجب نیست ترغیب رو بخونید. 

پاتما؛ دنیای وارونه

میشه یکی انیمه ای معرفی کنه که واقعا محتوا داشته باشه؟ :| تازگیا هرچی نگاه میکنم چیز خاصی از انیمه دستگیرم نمیشه، شایدم ایراد از خودم باشه و نتونستم بطون هفت گانه و معانی پنهان شده در اون انیمه رو کشف کنم!

 

 

تازگیا پاتما رو دیدم، نفهمیدم اخرش کدوم دنیا وارونه بود کدوم راستکی، چرا تو اسمون بازم یه جایی مثل زمین بود؟ 

 تو انیمه مردم زمین این عقیده رو داشتن که هرکی جاذبه اش سمت اسمون باشه، گناهکاره و ناپاک، باید بذاریم اسمون اونو ببلعه!

اما منو یاد یه سری عقاید سیاسی، مذهبی، اجتماعی و...انداخت، اون عقایدی که راحت یکیو هرزه میخونیم، یکیو حرومزاده و... الی ماشاءالله. تازه اگر بلایی سر این آدما هم بیاد ناراحت نمیشیم، خوشحال میشیم و حق به جانب میگیم تاوان گناهشو یا بی قانونیشو پس داد! 

( گناهکاران درحال بلعیده شدن :)

 

دیگه مغزم به عنوان نمیکشه :|

امشب برنامه ی بدون توقف شبکه ی سه رو داشتم می‌دیدم، این سری برنامه درمورد حجابه و دکتر غلامی عزیز درموردش حرف میزد. بخاطر سوال یک خانومی شروع کرد به آمار دادن و مقایسه امارها در دوران جمهوری اسلامی و پهلوی. با خودم میگفتم این آمارا معلوم نیست درست باشه یا نه (با اینکه از دکتر غلامی شناخت نسبی دارم و میدونم ایشون واقعا بدون طرف و بدون تعصب صحبت میکنن). گذشت و فیلمی دیدم از برنامه روبرو و اگه اشتباه نکنم شبکه  من و تو، اون آقا هم داشت امار میداد و اتفاقا امارها یکسان بود.

شبکه من و تو بخاطر حذف شدن عکس جلد دخترها جلسه گذاشته بود و شبکه سه خودمون(!) خیلی وقته سر حجاب دارن کل کل میکنن، مخصوصا قانون حجاب اجباری و نگاه مردم و دستگاه های رسمی نسبت به خانومایی که پوششون طبق اسلام نیست.

اساس تشکیل این دو بحث از این دو شبکه متفاوت بود. اما بعدش کلی ناراحت شدم. نه از اینکه همچین حرفایی زده شده، بلکه این حرفا توسط کی و چی داره زده میشه. خودمونیم، ما ملت ایران، خیلی وقتا گول بازی رسانه رو میخوریم. بیاید قبول کنید خیلی وقتا از کاه کوه ساختن و همه میدونیم این کارا تو رسانه چقدر راحته اگر تریبون داشته باشی و صداوسیما کشورمون هم به طرز مسخره ای دروغ بگه و اعتماد مردمشو گرفته باشه.

 

آرزو کردم کاش مسئله کشور خودمون به خودمون ربط داشت. به خارجیا چه؟ من نه به عنوان مسلمون، به عنوان یک ایرانی خجالت میکشم وقتی سازوکار یک کشور دیگه ای درمورد کشورم نظر میده. فرقی نداره امریکا باشه یا جیبوتی یا هرکشور کوچک فکسنی دیگه. من همچنین اگر غریبه ای درمورد خانوادم نظر بده بلافاصله با برخوردم مواجه میشه و شده.

آرزو کردم کاش مردم با هم خوب بودن، کاش خودمون با حکومت سنگامون رو وا بکنیم، کاش هوای خودمون رو بیشتر داشتیم، خیلی خیلی بیشتر.

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan